درد بی کسی (قسمت 367)
بعد از رفتن آن دودوست از زیرزمین نمور و غم گرفته فهمیدم که علاوه بر دردهای مختلف جسمی بهنوعی از آلزایمر یا فراموشی هم مبتلا شدهام
بعد از رفتن آن دودوست از زیرزمین نمور و غم گرفته فهمیدم که علاوه بر دردهای مختلف جسمی بهنوعی از آلزایمر یا فراموشی هم مبتلا شدهام زیرا برخلاف هوشمندیهایی که در خود سراغ داشتم هر چه فکر کردم متوجه نشدم محلی که قرار است مرا به ببرند کجاست اما آن شب را به شوق فردایی روشن راحتتر از شبهای قبل خوابیدم. میدانستم دیگر آن جوان خدمتکار که تازه فهمیده بودم معتاد هم هست به سراغم نمیآید و ابراهیم قبل از آمدن به زیرزمین تکلیفش را با بنگاه کاریابی روشن کرده و کلید خانه را از او گرفته بود. صبح زود به ذوق رفتن از آن بیغوله از خواب بیدار شدم، لوازمی که برای این سفر کوتاه به نظرم ضروری میرسید بهسختی و با دست راست درحالیکه کف زیرزمین را چهاردستوپا طی میکردم جمعآوری و درون سامسونت چرمی سفریم که در تمام این سالها مونس و همیشه همراهم بود گذاشتم. تابلوی نقاشی را که نشان از دوران اوج هنر موسیقی و نماد آن دف و سی تار بود از روی دیوار برداشتم و کنار سامسونت گذاشتم، لباسهایم را هرچند سخت بود اما پوشیدم و درست مثل بچههایی که برای اولین روز قصد رفتن به مدرسه را دارند لبتخت خواب در انتظار آمدن ابراهیم و حسن آقا نشستم. نزدیکیهای ساعت ۹ صبح کلید در قفل زیرزمین چرخید و لهجه زیبا و دلنواز ترکی ابراهیم از ورودی زیرزمین به گوش رسید. او همچنان که مشغول حرف زدن با حسن آقا بود وارد شد و درحالیکه میخندید گفت: احسنت پسر خوب، لباس پلوخوریهایت را هم که پوشیدهای! سلام کردم و گفتم: من آمادهام و همهچیزهایی که نیاز دارم داخل سامسونت گذاشتهام، ابراهیم گفت: عجله نکن من و حسن آقا صبحانه نخوردهایم، سر راه حلیم و عدس و نان سنگک گرفتهایم تا بعد از خوردن و سیر شدن حرکت کنیم حالا باید کتری را روی اجاق بگذارم تا چند چای کیسهای هم دمکنیم و ناشتاییمان را بخوریم و برویم.