درد بی کسی (قسمت 368)
نمیدانستم کجا قرار است برویم، دلم هم نمیخواست بپرسم چون ممکن بود از جوابی که میشنوم خوشم نیاید
نمیدانستم کجا قرار است برویم، دلم هم نمیخواست بپرسم چون ممکن بود از جوابی که میشنوم خوشم نیاید بنابراین درحالیکه ساکت روی صندلی جلو و در کنار ابراهیم نشسته بودم و حسن آقا روی صندلی عقب لمیده بود به خیابانهایی نگاه میکردم که مردم بدون اعتنا به آینده مبهمی که در پیش دارند بهسرعت از پیادهروها و خطوط عابر پیاده و گاه مکانهای خطرآفرین آن میگذشتند. چهارباغ را طی کردیم و از مقابل محل کافهقنادی پلونیا و نگارستان سمبات که حالا تخریب و بافت چهارباغ قدیمی شده گذشتیم و تماشای نوستالژیهایی که قسمتی از وجود من بود روحم را دوباره تازه میکرد، انگار ماندن بیشازاندازه در آن زیرزمین مرا به قبر نزدیکتر کرده بود. کمکم به میدان دروازه تهران نزدیک میشدیم و از آنهم گذشتیم، ابراهیم و حسن آقا همچنان مشغول صحبت کردن و خندیدن بودند و من غرق در افکار پریشان از اینکه مقصد کجاست؟ ابراهیم پس از رسیدن به میدان دانشگاه صنعتی وارد یک خیابان فرعی شد و بعد از طی کردن این خیابان باریک به درون باغی بزرگ رفت و روبروی یک ساختمان چندطبقه که مردان و زنانی مقابل آن با لباسهای یک رنگ قدم میزدند توقف کرد. ابراهیم ماشین را پارک کرد و بهاتفاق حسن آقا به سراغ من آمد تا سوار ویلچرم کند. هرچه فکر میکردم به عقلم نمیرسید که آنجا کجاست، در ظاهر به نظر میرسید که بیمارستان باشد اما از آمبولانس و برانکارد و سفید پوشان خبری نبود. داخل ساختمان شدیم و در همان طبقه اول در گوشهای ایستادیم. حسن آقا گفت: همینجا بمانید تا برگردم. ابراهیم با چشمان خود او را تعقیب میکرد و من درحالیکه به درودیوار نگاه میکردم در جستجوی جواب سوأل خود بودم که مرتباً به مغزم پتک میزد و میپرسید اینجا کجاست؟