درد بی کسی (قسمت 369)
لحظات بهسختی میگذشت. ابراهیم ساکت بود و من همچنانبه درودیوار و راهروی طولانی که در مقابلمان بود نگاه میکردم
لحظات بهسختی میگذشت. ابراهیم ساکت بود و من همچنانبه درودیوار و راهروی طولانی که در مقابلمان بود نگاه میکردم شاید تابلو یا نشانیبرای اغنای کنجکاویم پیدا کنم. حسن آقا بهاتفاق مرد میانسالی بهطرف ما میآمدندکه مرتب با کسانی که لباسهای یک رنگ پوشیده بودند و در راهرو بدون هدف بالا وپایین میرفتند سلام و احوالپرسی میکرد. وقتی رسیدند مرا به آن مرد معرفی کرد وگفت: حسرت هنرمندی بزرگ و توانمند در رشته موسیقی و نقاشی است اما به علت بیماری موقتاًقدرت خود را تا حدودی ازدستداده و حالا میخواهد مدتی را میهمان شما باشد و درمکانی آرام زندگی کند تا تواناییاش را به دست آورد و دوباره به جامعه هنری و کارخود برگردد. آن مرد دستش را بهطرف من دراز کرد و درحالیکه لبخندی توأم با تأسفبر لب داشت گفت: خوشبختم، بهسختی دست راستم را بالا آوردم و با او دست دادم.ابراهیم هم ضمن خوشوبش با آن مرد موقر توضیح داد که توانایی دست و پای حسرت تحلیلرفته بنابراین بهسختی با شما دست داد. مرد خوشبیان درحالیکه لبخند تأسف از چهرهمیانسالش محو نمیشد گفت: اشکالی ندارد ما در اینجا سعی میکنیم با فیزیوتراپیقدرت بدنی آقا حسرت را برگردانیم. آن مرد ما را بهوسیله آسانسور به طبقات بالاتربرد که جمعیتی با پیراهن و پیژامههای یک رنگ در راهروها و اتاقهای آن موج میزد ومن حیران از این بودم که اینجا کجاست؟ از چهره حسن آقا و ابراهیم پیدا بود که هیچکدامآنجا را نپسندیده بودند، بنابراین بازهم بهوسیله آسانسور پایین آمدیم و از ساختمانخارج شدیم. حسن آقا آرامآرام ویلچر مرا هل میداد. آن مرد موقر با طی مسیری درباغی پر گل ما را بهطرف محوطهای دیگر برد که آرامشی مطلق در آن موج میزد. فضاییپر گل با دهها ویلای کوچک که دورتادور محوطه ساخته شده بودند. آنجا برخلاف آنساختمان چندطبقه آرامتر و تمیزتر به نظر میرسید.