درد بی کسی (قسمت 370)

خیابانی باریک اما زیبا دوروبر ویلاها را که به‌صورت حلقه در محیط آن ساخته‌شده احاطه کرده بود.

خیابانی باریک اما زیبا دوروبر ویلاها را که به‌صورت حلقه در محیط آن ساخته‌شده احاطه کرده بود. این خیابان را طی کردیم تا به آخرین ساختمان که با دیگر ویلاها ازنظر ظاهری فرق داشت رسیدیم. ساکت بودم و همچنان به افکارم فشار می‌آوردم تا شاید به خاطر بیاورم اینجا کجاست. وارد آن ساختمان شدیم. دخترخانمی گندم گون با لبخندی بی‌ریا به ما خوش‌آمد گفت. آن مرد موقر پرسید: کدام‌یک از ویلاها خالی و آماده است. دختر ما را به‌سوی یکی از آن‌ها راهنمایی کرد. پرده‌ها همه کنار زده‌شده بود و درون آن‌ها به‌خوبی دیده می‌شد. در هر یک از سوییت‌ها دو تخت خواب بافاصله و همراه با تجهیزاتی ازجمله تلویزیون قرار داشت. کسانی که روی این تخت‌ها خوابیده یا نشسته بودند به ما نگاه می‌کردند اما صدا از کسی درنمی‌آمد. دختر در یکی از ویلاها را باز کرد و از ما خواست تا وارد شویم. هیچکس در آنجا نبود اما دو تخت خواب خالی و مرتب منتظر بود تا حسرت و نفری دیگر را در خود جای دهد. حسن آقا و ابراهیم نگاهی خریدارانه به اتاق انداختند و از مرد موقر پرسیدند اجازه می‌دهد چند لحظه خصوصی با آقا حسرت صحبت کنند؟ دختر به‌اتفاق مرد موقر به‌سوی محلی که بعدها فهمیدم دفتر است حرکت کردند. ابراهیم با همان چهره معصوم و لهجه زیبای آذری خود به من خیره شد و پرسید: حسرت جان می‌پسندی؟ من که هنوز نمی‌دانستم آنجا کجاست سرم را بلند کردم و گفتم: ببخشید اینجا دستشویی هم دارد. حسن آقا و ابراهیم هر دو باهم و بلند خندیدند و این بار ابراهیم ویلچر را به‌طرف دستشویی که فرنگی و در اتاقکی کوچک کنار ویلا قرار داشت برد، وقتی برگشیم از حسن آقا که پیدا بودم بانی این کار است و اطلاعات و آشنایی بیشتری دارد پرسیدم: اینجا کجاست؟ نگاهی غریبانه بر چهره من انداخت و گفت جایگاه همه مردان و زنان جامعه در آینده‌ای نه‌چندان دور که سربار جوانان این نسل سرگشته و حیران در یک تازی علوم ماورا هستند همین‌جاست که از امروز خانه توست.

ارسال نظر