درد بی کسی (قسمت 374)
آن روز ابراهیم و حسن آقا سرای سالمندان را ترک کردند درحالیکه برای اولین بار در زندگی احساس غربت نمیکردم.
آن روز ابراهیم و حسن آقا سرای سالمندان را ترک کردند درحالیکه برای اولین بار در زندگی احساس غربت نمیکردم. فرشته پرستار لحظهای تنهایم نمیگذاشت. هوشیار و زرنگ کارهایش را در ویلاهای مختلف به انجام میرساند و تماموقت آزادش به حسرت تعلق داشت. روحم تازه شده بود و احساس میکردم همان حسرتی شده بودم که روزگاری زمین را به آسمان میدوخت. لحظات دلپذیری برای حسرت مهیا شده بود، دیگر آن سکوت مطلق زیرزمین متروکه عذابم نمیداد، اینجا و در ویلاهای آن کسانی زندگی میکردند که سرنوشت هرکدام به نحوی به من شباهت داشت با این تفاوت که اکثر آنها برخلاف من وضعیت مالی مناسبی داشتند و ملاقاتکنندگانی که هرلحظه و با دستپر به سراغشان میآمدند. فرشته پرستار دو شیفت کار میکرد و ۲۴ ساعت برای استراحت به خانه میرفت، او سعی میکرد تا در طول زمانی که در آسایشگاه حضور داشت همه اوقات فراغت از کارش را به من اختصاص دهد تا ضمن انجام کارهایم درد دل کند. فهمیدم که پدرش سالها پیش مرده و با مادر و خواهر و برادرانش در یکی از شهرکها زندگی میکند و مجبور است برای تأمین معاش خود و خانواده در اینجا کار کند. روحیهای مملو از عواطف انسانی داشت و سعی میکرد داروهای کسانی که در این آسایشگاه بودند را رأس زمان مقرر بدهد. از روز دوم اقامت من یک روز در میان فیزیوتراپ همراه با ابزار کارش در ویلا حاضر میشد تا نزدیک یکساعت به ماساژ دادن دست و پای چپ من بپردازد. وضعیت توانایی دستم روزبهروز بهتر میشد که بهجز فیزیوتراپی آثار محبتهای بیدریغ این دختر خونگرم جنوبی به من بود.