درد بی کسی (قسمت 382)

خانم پرستار که در کیف‌دستی‌اش یک بطری آب داشت بیرون آورد و به من داد.

خانم پرستار که در کیف‌دستی‌اش یک بطری آب داشت بیرون آورد و به من داد. بعد از خوردن چند قرص و کپسول دفتر خانم منشی و وکیل را ترک کردیم و خودمان را با آسانسور به طبقه همکف رساندیم، فرشته پرستار از من پرسید: حالا چه باید کرد؟ خودم هم نمی‌دانستم تکلیف چیست اما ماندن چند روز در تهران دردی از ما دوا نمی‌کند چون فرشته پرستار می‌خواست صبح فردا سر شیفتش در سرای سالمندان حاضر شود بنابراین از او خواستم تاکسی بگیرد تا به ترمینال برگردیم و در اولین فرصت خودمان را به شهرمان و سرای سالمندان برسانیم. درهای امید همچنان به روی حسرت بسته مانده بود. حتی فرشته پرستار هم سایه این بدیمنی را در وجود من می‌دید. نیمه‌های شب بود که به شهر رسیدیم و چون سرای سالمندان در خیابانی منشعب از میدان ورودی شهر واقع شده بود همان‌جا پیاده شدیم و قدم‌زنان درحالی‌که همه‌جا تاریک بود خودمان را به آنجا رساندیم. نگهبان شب که از آمدن فرشته پرستار همراه با یکی از مددجویان در آن نیمه‌شب تعجب می‌کرد در را باز کرد تا او به دفتر و من به ویلایم بروم. داروهایم را خوردم اما از فشار افکار متعدد و متناقض نتوانستم بخوابم. صبح روز بعد فرشته پرستار با سینی صبحانه به سراغم آمد تا پس از دادن داروهایم به‌سوی دیگر مددجویانی که در سرای سالمندان اقامت داشتند برود تا همه‌چیز عادی جلوه کند. حالا دیگر از پیگیری پرونده مناقصه‌ای که قرار بود وضعیت اقتصادی مرا متحول کند به‌طور کل ناامید شده بودم و تنها نگرانیم همان لاشه چکی بود که می‌توانست برایم مشکل‌ساز باشد.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار