درد بی کسی (قسمت 385)

دلم نمی‌خواست این لحظات دوست‌داشتنی تمام شود. همه دردهای بی‌کسی‌ام را از یاد برده بودم و خودم را در کلاس درس موسیقی کلوپ دانش آموزان همراه با شور جوانی می‌پنداشتم.

دلم نمی‌خواست این لحظات دوست‌داشتنی تمام شود. همه دردهای بی‌کسی‌ام را از یاد برده بودم و خودم را در کلاس درس موسیقی کلوپ دانش آموزان همراه با شور جوانی می‌پنداشتم. این همان آوای سی سال پیش در صدای پرسوزوگداز اخوان بود که خاطرات تلخ و شیرین گذشته را پررنگ‌تر می‌کرد به‌طوری‌که در تمام مدت زمانی که در کنار تخت من نشسته بود و با احساس فراوان درحالی‌که تنها 5 سال از من کوچکتر بود می‌خواند و تحریرها را در صدای پر کشش خود رعایت می‌کرد سیل اشک‌های سرد و بی‌روح تمام سطح صورتم را پوشانده بود. حسن آقا سعی می‌کرد به بهانه‌های مختلف این صحنه را جمع و به نحوی به اخوان تفهیم کند تا به خواندنش خاتمه بدهد اما نه من و نه اخوان هیچ‌کدام راضی نبودیم این فضای خوب و دوست‌داشتنی و پرشکوه اما همراه با غم و اندوه را از دست بدهیم. ملاقات اخوان و حسن آقا با من نزدیک سه ساعت به طول انجامی. درحالی‌که ازنظر من یک‌چشم به هم زدن بیشتر نبود. او هم موقع خداحافظی قول داد بازهم به سراغم بیاید اما افسوس که نیامد و شاید دیدارمان همچون دیگران به قیامت می‌کشید. نفهمیدم در کدام لحظه از غفلت من تعدادی تراول نو زیر بالشم گذاشته بود که می‌توانست دخترم را شاد و قسمتی از دار و درمان پرهزینه‌ام را جواب دهد. اخوان رفت اما خاطرات تلخ و شیرین دهه چهل را برای من آنچنان زنده کرد که در طول روزهای بعد به‌سختی از ذهنم خارج می‌شد. هر دم سری به آینه دستشویی ویلا می‌زدم و نگاهی به چهره تکیده و موهای سفید خودم می‌انداختم و سعی می‌کردم گوشه‌ای از ترانه‌های به یاد مانده را از زیر لایه‌های خاکستری مغزم بیرون بیاورم اما نفسم یاری نمی‌کرد.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار