درد بی کسی (قسمت 389)
دردهای حسرت یکی دوتا نبود. انگار وقتی در آسمان غم باز میشد فرصت نمیداد تا حسرت چتری پیدا کند و روی سر خود بگیرد.
دردهای حسرت یکی دوتا نبود. انگار وقتی در آسمان غم باز میشد فرصت نمیداد تا حسرت چتری پیدا کند و روی سر خود بگیرد. خبرهایی که از گوشه و کنار میرسید تأسف و تألم را افسون مینمود تا به مفهوم کلام ترانهسرای فریدون فروغی که در کلوپ میخواندم: (غم تنهایی اسیرت می کنه / تا بخوای بجنبی پیرت میکنه / میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمیشه / دل این آدما زشته دیگه زیبا نمیشه / اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب میزنه / اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه) برسم. از ته دل برای حسن آقا متأسف بودم که چگونه در این سن و سال باید علاوه بر زندگی و فرزندان، مدیریت خانواده پدری خود شامل خواهران و برادران و فرزندان آنها که سالهاست پدر و مادر و برادرشان را که یکی دو سال از من بزرگتری بود از دست بدهند حلال تمام مشکلات و غمخوارشان باشد اما نمیدانم چگونه میتوانست اینقدر آرام و بیتفاوت با واقعیات تلخ زندگی برخورد کند. بعضی وقتها با خودم فکر میکردم شاید مشکلات زندگی من آنچنان که فکر میکردم بزرگ نیست و این ناتوانی روحی و جسمی حسرت است که نمیتواند آنها را تحمل کند اما وقتی به عمقها نگاه میکردم متوجه میشدم «میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است». حسن آقا اگر اینهمه مشکلات لاینحل در مقابلش دارد اما در عوض میداند شب را در خانه خود و در کنار خانوادهاش به سر میبرد. درآمدی از محل حقوق بازنشستگی به او میرسد که از فرط بیماری و گرسنگی به صدقاتی که توسط دوستان و آشنایان زیر بالشش میگذارند متکی نباشد. حسن آقا میداند که اینهمه کلاه گشاد در طول زندگی به سرش نرفته و همیشه به کم اما مستمر قناعت کرده و همچون حسرت چوب زیادهطلبیهای خود را نخورده که امروز در گوشهای از سرای سالمندان چشم به دست صدقات دیگران باشد.