درد بی کسی (قسمت 390)

به‌هرحال هرروز صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و لنگان‌لنگان خودم را به زیر دوش حمام سوئیتی که در آن اقامت داشتم می‌رساندم تا آماده‌باشم زیرا آمدورفت‌های حسن آقا و ملاقات‌کنندگان همراهش حساب‌وکتاب نداشت.

به‌هرحال هرروز صبح زود از خواب بیدار می‌شدم و لنگان‌لنگان خودم را به زیر دوش حمام سوئیتی که در آن اقامت داشتم می‌رساندم تا آماده‌باشم زیرا آمدورفت‌های حسن آقا و ملاقات‌کنندگان همراهش حساب‌وکتاب نداشت. آن روز عصر دو نفر از بازنشستگان وزارت نفت که از دوستان حسن آقا بودند به‌اتفاق او و با در دست داشتن جعبه‌ای شیرینی به ملاقات من آمدند. هردوی این افراد متشخص و فرهیخته داستان زندگی پرفرازونشیب حسرت را از زبان حسن آقا شنیده بودند و در این سال‌های ورود به دوران کهولت و پیری و درنتیجه ناتوانی آمده بودند تا درس‌های نشنیده و تازه‌ای از زندگی یک همه‌چیز باخته یاد بگیرند. یکی از آن‌ها وقتی رشته کلام را به دست گرفت متوجه شدم از زاویه‌ای با پدر خدابیامرز من فامیل است چون هردوی آن‌ها اهل و متولد یکی از روستاهای چهارمحال و بختیاری بودند. آن مرد پس از کنکاش فراوان پدر مرا شناخت و گفت یادم می‌آید بچه بودم و به‌اتفاق مادرم در مراسم بدرقه و چاوشی پدر شما و دیگر کسانی که در روستا بیکار بودند و دسته‌جمعی می‌خواستند به جنوب بروند تا در شرکت نفت ایران و انگلیس استخدام شوند و اتفاقاً پدر من هم با آن‌ها بود رفته بودم و هنوز چهره آرام پدر شما را که مجرد بود به یاد دارم. او درحالی‌که چادر مادرش را می‌بوسید و به‌وسیله آن قطرات اشک را از چهره‌اش پاک می‌کرد از روستای گندمان بیرون رفت و دیگر به آنجا بازنگشت و امروز پس از سال‌ها فرزند او را می‌بینم که درست کپی پدرش شده اما روی تخت نقاهت افتاده. حرف‌هایی که از جوانی پدرم می‌زد مرا به یاد روزهایی می‌انداخت که تازه و همراه خانواده و پدر خدابیامرزم پا به این شهر گذاشتیم و امیدوار بودیم در کنار هم زندگی تازه و راحت و آسوده‌ای داشته باشیم.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار