درد بی کسی (قسمت 391)

آنچه از وصف روستای گندمان و تالاب چغاخور از این پیرمرد نفتی می‌شنیدم که خود هنگام تعریف اشک از دیدگانش جاری بود

آنچه از وصف روستای گندمان و تالاب چغاخور از این پیرمرد نفتی می‌شنیدم که خود هنگام تعریف اشک از دیدگانش جاری بود مرا هم به دنیای رؤیاهای صادقه می‌برد تا زادگاه ندیده پدریم را پیش خود مجسم نمایم و آرزو می‌کردم که او و امثالش هرگز از روستاهای خود بیرون نمی‌آمدند تا اینگونه فرزندان و خانواده‌های خود را که می‌توانستند زندگی پایدار و مستحکم و ساده‌ای داشته باشند منقرض نکنند. اگرچه از این دو مرد متشخص نفتی که یکی از آن‌ها بزرگتر از من بود و نفر دیگر سن و سالی در حدود من و حسن آقا و ابراهیم را داشتند اما دنیایی از فهم و کمالات بودند و آرزو می‌کردند هیچ مردی اینگونه بی‌کس و دربه‌در نباشد. اوج تأسف و تألم را زمانی در چهره آن‌ها به‌خوبی دیدم که گشتی در سرای سالمندان زدند تا چهره‌های مغموم و بی‌کس را که از خانواده‌های خود رانده شده بودند ببینند و برای خداحافظی پیش من آمدند. آن‌ها هرکدام به‌نوبه خود تصمیم گرفته بودند از این به بعد ماهانه کمک‌هایی برای اداره‌کنندگان این‌گونه مجموعه‌های حمایتی در نظر بگیرند و به‌حساب آن واریز کنند. آن روز پس از رفتن این میهمانان به سراغ قاضی بازنشسته دادگستری رفتم تا مدارک خواسته‌شده او را پیرامون پرونده و سوابق مدیرعاملی شرکت سوری که داشتم تحویلش بدهم تا بررسی نماید و اگر راهی داشت دادخواستی برایم بنویسد که تحویل دیوان عالی کشور در تهران بدهم. اگرچه همه‌کسانی که با من برخورد می‌کردند سعی داشتند مرا امیدوار کنند اما درد بی‌کسی از جانب زن و فرزندان و دیگر اعضاء خانواده عاقبت حسرت را می‌کشت.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار