درد بی کسی (قسمت 394)

حرف‌های ناامیدکننده قاضی بازنشسته از ذهنم خارج نمی‌شد و مرا به این فکرمی انداخت تا راهی تازه برای رهایی از این معرکه پیدا کنم.

حرف‌های ناامیدکننده قاضی بازنشسته از ذهنم خارج نمی‌شد و مرا به این فکرمی انداخت تا راهی تازه برای رهایی از این معرکه پیدا کنم. یادم آمد پرونده دیگری هم از مدارک این قرارداد ننگین و طمع کارانه در خانه متروک زیرزمینم در آن شهرک داشتم. باید به هر طریق که امکان داشت خودم را به آنجا می‌رساندم و آن پرونده را هم می‌آوردم و ضمناً نگاهی هم به تابلوهای خاک گرفته و غریبم می‌انداختم که نزدیک شش ماه بود در تنهایی و عزلت به سر می‌بردند. چاره‌ای جز این به نظرم نمی‌رسید. داروها همه مخیله‌ام را به ‌هم‌ ریخته بودند و فرصت تفکر بیشتر درباره این موضوع را به من نمی‌دادند. مسئله را یکبار دیگر را با فرشته پرستار در میان گذاشتم. او هم که مثل من درمانده این‌همه پیچیدگی شده بود کمی فکر کرد و گفت: آسایشگاه مرخصی هم به بیماران خود می‌دهد به شرطی که یکی از اعضاء خانواده دفتر ترخیص را امضاء کند. اگر بخواهی می‌توانم ردیفش کنم. نمی‌دانستم چه باید کرد. باور کنید دیگر رویش را نداشتم تا به ابراهیم یا حسن آقا زنگ بزنم. دخترم هم که اختیارش دست خودش نبود تا همراه من بیاید، در این فکر و اندیشه غرق بودم که فرشته پرستار به کمکم آمد و گفت: صبح فردا نوبت‌کاری من تمام می‌شود و بیست‌وچهار ساعت استراحت دارم، می‌توانم خودم دفتر مرخصی شما را با مسئولیت شخصی امضاء کنم تا به‌اتفاق به خانه‌تان برویم و مدارکتان را بیاوریم و من از آنجا برای استراحت از شما جدا می‌شوم تا خودتان به سرای سالمندان بازگردید. فکر بدی نبود، قبول کردم و قرار شد فردا صبح پس از صرف صبحانه به‌وسیله اتوبوس‌های واحد خودمان را به شهرک برسانیم و مدارک را برداشته و به خانه سالمندان برگردیم تا او بتواند به استراحت برود و من هم آن‌ها را به قاضی بازنشسته ساکن در سرای سالمندان نشان بدهم، شاید راه تازه‌ای پیدا شود.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار