درد بی کسی (قسمت 395)

پس از مدت‌ها بازهم شهر و مردمی را می‌دیدم که روحیه‌ای کاملاً متفاوت با کسانی که در سرای سالمندان بودند داشتند.

پس از مدت‌ها بازهم شهر و مردمی را می‌دیدم که روحیه‌ای کاملاً متفاوت با کسانی که در سرای سالمندان بودند داشتند. آن‌ها غرق افکار خودشان بودند و کمتر به یکدیگر توجه می‌کردند درحالی‌که پیدا بود در اندیشه انجام کارهای شخصی خودشان سیر می‌کنند. سوارشدن به اتوبوس واحد کمی برایم سخت بود اما از همه مشکل‌تر ایستادن بر روی پا به مدت زیاد برای رسیدن به مقصد درحالی‌که صندلی‌ها توسط جوانان و بخصوص نوجوانان دانش‌آموز اشغال‌شده و هیچ‌کدام گذشت نداشتند و حاضر نمی‌شدند جایشان را به سالمندی معلول چون من که ناتوانی از چهره‌اش می‌بارید بدهند. فرشته پرستار در قسمت خواهران روی یک صندلی نشسته بود و از دور چشم از من برنمی‌داشت و مراقبم بود، احساس کردم چند بار تصمیم گرفت صندلی‌اش را ترک کند و به سراغ من بیاید و مرا با خود ببرد تا جای او بنشینم اما از دور به او اشاره می‌کردم از جایش بلند نشود. بالاخره در سومین اتوبوس که عوض کردیم و عازم شهرک بود جایی برای نشستن من و فرشته پرستار در کنار هم پیدا شد. وقتی‌که او را در کنار خودم می‌دیدم احساس آرامش عجیبی داشتم اما افسوس که در طول زندگی به هرچه دل بستم جبر زمانه آن را از من گرفت. غرق شلوغی شهر شده بودم و بدین گونه می‌خواستم همه افکار پریشانی که در ذهنم خانه کرده بود از یاد ببرم. بالاخره اتوبوس به شهرک رسید و در یکی از ایستگاه‌های خلوت و پرک آن، من و فرشته پرستار را پیاده کرد تا به‌سوی ندامتگاه حسرت برویم شاید دیدن تابلوها روحیه‌اش را تغییر دهد.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار