درد بی کسی (قسمت 397)
عصر بود که به آسایشگاه سالمندان رسیدیم، قبل از رفتن به ویلای کوچکم بقیه اسناد و مدارک را به اتاق آن قاضی بازنشسته ساکن در سرا بردم تا بررسی کند و لایحه را برای دادگاه تنظیم نماید.
عصر بود که به آسایشگاه سالمندان رسیدیم، قبل از رفتن به ویلای کوچکم بقیه اسناد و مدارک را به اتاق آن قاضی بازنشسته ساکن در سرا بردم تا بررسی کند و لایحه را برای دادگاه تنظیم نماید. غروبهای این فراموشخانه بسیار دلگیر و غمافزا بود اما آن شب همهجا را چراغانی و محوطه را پر از میزهای پذیرایی کرده بودند. از سرپرست شیفت شب سوأل کردم: چه خبر است؟ از پرسش من تعجب کرد و گفت: مگر نمیدانی امشب قرار است ارکستری برای شادمان کردن ساکنان سرای سالمندان به اینجا بیایند و تا در کنار شما شام بخورند و هنرنمایی کنند؟ گفتم: نه خبر نداشتم چون امروز اینجا نبودم. انگار به دنبال آن روز خوب شب بهتری را هم میتوانست باشد. خودم را به محل اقامتم رساندم تا دوشی بگیرم و لباسهای پلوخوریم را بپوشم و در این جشن که حداقل مرا از افکار واهی نجات میداد شرکت کنم. آن شب فرشته پرستار هم به خانه نرفت و همانجا ماند تا در مراسم حضور داشته باشد. پیدا بود او هم مثل من در خانهای که در آن پدر نباشد را نمیتواند تحمل کند. سرپرست ارکستر یکی از شاگردان قدیمی خودم بود اما ساز تخصصیاش را که فلوت بود عوض کرده و کلارینت مینواخت. این ارکستر مرا به یاد سالنی میانداخت که سالها پیش در آن سرپرست نوازندگان بودم و ضمن نواختن جاز یا گیتار نقش خواننده ترانههای فریدون فروغی و فرهاد مهرداد را هم داشتم. آن شب به اصرار همین شاگرد قدیمی که از دیدن مجدد من شاد شده بود اما تأسف میخورد و میگفت دلم نمیخواست شما را در چنین مکانی ملاقات کنم چند ترانه قدیمی را اما بهسختی همراه با ارکستر او اجرا کردم که باعث تعجب اهالی سرای سالمندان و بخصوص فرشته پرستار شد.