درد بی کسی (قسمت 398)
روزها همچنان در پی هم میگذشت و من همچنان دورانتنهایی و بیکسی مطلق را سپری میکردم.
روزها همچنان در پی هم میگذشت و من همچنان دورانتنهایی و بیکسی مطلق را سپری میکردم. شنید بودم حسن آقا به بیماری سختی شبیهآنفولانزا مبتلا شده و پزشکان توصیه کردهاند از خانه خارج نشود. یکهفتهای میشداو را ندیده بودم، در این میان از ابراهیم هم خبر زیادی نداشتم. سر زدن به تابلوهایمبهاتفاق فرشته پرستار در آن زیرزمین متروکه برایم خوشایند شده بود، رویش رانداشتم دوباره از او بخواهم که همراهیم کند. تصمیم گرفتم این بار عصر پنجشنبه و بامسئولیت خودم مرخصی بگیرم و با اتوبوس واحد به شهرک بروم و تا صبح شنبه در آن زیرزمینو در کنار تابلوهایم به یاد خاطرات گذشته بمانم. بالاخره پنجشنبه فرا رسید همهچیزمهیا و آن شب نیز شیفت کاری فرشته پرستار در سرای سالمندان بود. به سراغش رفتم ودرخواستم را گفتم، قبول نکرد اما من اصرار کردم. بالاخره فرم مرخصی را نوشت و بهامضاء و اثرانگشت من رساند. لباسهایم را پوشیدم و بعدازظهر خودم را به ایستگاهاولین اتوبوس خط واحد رساندم. نزدیکیهای عصر بود که به ساختمان قدیمی و خلوتمحدوده شهرک رسیدم. هیچیک از همسایگان مرا ندید که برگشتم. به زیرزمین رفتم و دررا از درون قفل کردم. احساس خستگی میکردم. دلم میخواست قبل از هر چیز چندساعتیبخوابم. چراغ را خاموش کردم و همچنان با لباسهایم روی تخت چوبی افتادم. حس خوبیداشتم از اینکه افکارم از پراکندگی خارجشده و احتیاج مفرط بهنوعی تمرکز داشتراضی بودم. همانطور که سرم روی بالش بود نگاهی خریدارانه به اطراف و بخصوص تابلوهایمانداختم. هیچ زمان آنها را به این زیبایی ندیده بودم. حتی زیرزمین متروکهای کهدر آن زندگی میکردم برایم تازگی داشت. بوی رطوبت و نمی که در فضای تاریک آن پراکندهشده بود مشامم را نوازش میداد