دلم می‌خواست پرنده‌ها آواز بخوانند

سحر مشایخی، جوان تحصیلکرده، حقوق‌دان و نویسنده‌ای بااحساس و البته متفکر است. داستان زندگی او که پس از یک تصادف دگرگون شد با دوباره یافتن خود و راه زندگی‌اش در میان انبوه دشواری‌های جسمی و روحی، نمونه‌ای است اعلا از تعالی انسانی یک روح بلند. او نویسنده کتابی است به نام دلم می‌خواست پرنده‌ها آواز بخوانند، درباره زندگی و احساسات آسیب‌دیدگان نخاعی.

دلم می‌خواست پرنده‌ها آواز بخوانند

ختن کوفگر-اصفهان امروز: یک بعدازظهر تلخ که اگر نمی‌توانست شیرین تمام شود، دست‌کم می‌شد به‌عنوان یک روز معمولی به پایان برسد، فقط به‌شرط آنکه راننده کمی احتیاط می‌کرد و با استراحتی کوتاه جلوی یک فاجعه را می‌گرفت، افسوس اما که خواب‌آلودگی و چرت‌زدن او در پشت فرمان باعث شد تا کامیونش به‌جای توقف در کنار خیابان، با ضربه‌ای محکم به تاکسی حامل دختر جوان از حرکت بازایستد. در لحظه‌ای ماشین‌ها و دختر متوقف شدند. چند ماه بعد کامیون و تاکسی دوباره به مسیر خود بازگشتند اما مسیر زندگی دختر جوان با چرخ‌های یک ویلچر شروع به چرخیدن کرد، چرخشی تقریباً 20 ساله اما با هزاران نشیب و فراز.

سحر مشایخی متولد 1359 اصفهان که در سال 1377 و براثر سانحه تصادف دچار آسیب‌دیدگی شدید نخاع از مهره c4 گردن شد. آسیبی که درنتیجه آن تقریباً تمام توانایی جسمی حرکتی‌اش به‌غیراز گردن و خرده حرکتی در بازوها از دست رفت، اندک حرکتی که پس از سال‌ها تمرین و فیزیوتراپی توانست حرکت ضربه‌ای بازوها را کنترل کند و باآنکه انگشتان دست حرکتی ندارند اما قادر به نگه‌داشتن برخی وسایل سبکتر مانند گوشی همراه خود شد و شاید از همه مهمتر کسب توانایی تایپ کردن بود با همان ضربه‌های کوچک و کنترل‌شده بر کلیدهای صفحه‌کلید.

صحبت از سحر شاد و پرانرژی دیروز که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و هر هفته همراه پدر به مهمانی گوشه‌ای از طبیعت خداوند می‌رفت و دانشجوی ترم سوم حقوق بود یا صحبت از سحر پس از حادثه که با درد و رنج‌های بی‌نهایتی روبرو شده بود، از بستری‌های طولانی‌مدت در بیمارستان و انجام عمل‌های جراحی مختلف تا ازکارافتادگی‌های شدید اندام حرکتی، از اختلال در کاراندام داخلی من‌جمله پرده دیافراگم و درنتیجه مشکلات تنفسی شدید و اسپاسم عضلانی مکرر و افت فشار و حتی مشکل در انجام یک سرفه ساده تا زخم بسترهای مکرر و عفونت‌های شدید به‌رغم مراقبت‌ها و رسیدگی‌های بی‌نظیر خانواده مهربان او به‌ویژه مادرش که سحر او را بزرگترین نعمتی می‌داند که خدا به او عطا کرده است و تا بسیاری از مشکلات دیگری که سحر در مدت نزدیک به 20 سال پس از سانحه با آنها دست‌وپنجه نرم کرده و می‌کند، کاری بسیار سخت است که بی‌شک نوشتن از آن نه در صفحات ما نمی‌گنجد و نه کار همه‌کسی است.

معتقدم بیشتر کسانی که دچار سانحه یا بیماری می‌شوند تقریباً مراحل یکسانی را طی می‌کنند و به تعبیر یکی از روانشناسان، شخص، اول به انکار شرایط پیش‌آمده‌اش می‌پردازد دوم به مرحله خشم و چرایی وارد می‌شود، سوم به چانه‌زنی با خدا و قرارهای مختلف به‌شرط بهبودی می‌پردازد و سپس وارد مرحله ناامیدی می‌شود و نهایتاً به همه‌چیز عادت می‌کند؛ اما به نظر من مرحله ششمی هم می‌تواند باشد و آن رسیدن به مرحله رضایت است.

اما آنچه در سحر بیش از همه‌چیز نمایان است روحیه سلحشوری و جستجوگری اوست روحیه‌ای که سحر را موفق به نوشتن کتابی کرد با عنوان «دلم می‌خواست پرنده‌ها آواز بخوانند.»

سحر در توصیف زندگی خود می‌گوید: «معتقدم بیشتر کسانی که دچار سانحه یا بیماری می‌شوند تقریباً مراحل یکسانی را طی می‌کنند و به تعبیر یکی از روانشناسان، شخص، اول به انکار شرایط پیش‌آمده‌اش می‌پردازد دوم به مرحله خشم و چرایی وارد می‌شود، سوم به چانه‌زنی باخدا و قرارهای مختلف به‌شرط بهبودی می‌پردازد و سپس وارد مرحله ناامیدی می‌شود و نهایتاً به همه‌چیز عادت می‌کند؛ اما به نظر من مرحله ششمی هم می‌تواند باشد و آن رسیدن به مرحله رضایت است. رضایتی نه از سر تن دادن به قضا و قدر یا اعتقاد به تنبیه شدن به خاطر اعمال زشت گذشته خودم یا گذشتگانم از سوی خدا، بلکه رسیدن به مقام رضایتی حاصل ماه‌ها و سال‌ها تفکر و خلوت و تمرکز و خالی کردن ذهن از آشفتگی‌های مختلف. مقامی که در آن به قدرت ایمان پی می‌بری و البته که رسیدن به این ایمان کار بسیار سختی است. من در مرحله چرایی و خشم بسیار ماندم و تا آنجا پیش رفتم که هیچ دلیلی برای ادامه زندگی نداشتم اما با سختی‌های بسیار و گذشت زمان و با استفاده از تنهایی بسیار عمیق پیش‌آمده پس از سانحه و البته با مصاحبت با دوستان ارزشمند، توانستم آرام‌آرام خود را بازیابم و پس از ناامیدی‌های شدید کم‌کم به زندگی برگردم و باایمانی قوی‌تر از همیشه شروع به فعالیت کنم ازجمله توانستم به دانشگاه برگردم و تحصیلاتم در مقطع کارشناسی حقوق را به پایان برسانم.»

سحر در ادامه می‌گوید: «سال 84 بود که وارد انجمن حمایت از بیماران آسیب نخاعی اصفهان شدم. انجمنی تازه تأسیس با تعدادی از همدردانم و به‌راستی‌که این درد مشترک است که انسان‌ها را به هم نزدیک می‌کند نه زبان و فرهنگ مشترک. البته آرزوی همگی‌مان اضافه نشدن عضو جدید به انجمن بود آخر باید حادثه تلخی رخ می‌داد که عضوی به ما اضافه شود و این خوشایند هیچ‌کس نبود. به‌هرروی چند سالی از فعالیتم در اینجا می‌گذشت و من در نشریه انجمن به نام «از نو» نوشته‌های پراکنده‌ای داشتم. گه‌گداری شعری هم می‌سرودم که یکی از آنها که با مضمون گفتگوی پا و دل بود در جشنواره‌ای در شیراز به رتبه سوم رسید اما پس از مدتی احساس کردم که جمعیت آسیب‌دیدگان نخاعی با مشکلات زیادی روبرو هستند و صدای آنها به گوش کمتر کسی می‌رسد و اینجا بود که احساس کردم باید بنویسم و از مشکلات آنها بگویم. در سال 92 شروع به نوشتن کتاب «دلم می‌خواست پرنده‌ها آواز بخوانند» کردم و این کتاب نخستین نوشته مدون من است.

مشایخی در توضیح کتابش می‌گوید: «کتاب، بیوگرافی دختر 18 ساله‌ای است که دچار سانحه شده و در یک‌لحظه تمام سلامتی و آرزوها و حتی باورهایش را از دست می‌دهد و به موجودی تبدیل می‌شود که نه دیگر می‌خواهد در زمین باشد و نه در آسمان. داستان با شیب ملایمی از ناامیدی به امیدواری، از تاریکی به بارقه نور و از بیماری جسمی به‌سلامت نفس رسیدن را روایت می‌کند. در این کتاب سعی کردم فقط به سحر نپردازم بلکه به آسیب‌دیدگان نخاعی با نقش‌های مختلف مثل پدر، مادر، دختر، پسر و همسر اشاره‌کنم و به مشکلات مختلف آنها بپردازم، با این هدف و رسالت که صدای هم دردانم به گوش بسیاری برسد.»

سحر در ادامه می‌گوید: «بیشترین علاقه‌ام مربوط به مطالعه است و همچنین دیدن فیلم‌های ارزشمند و خواندن شعر و گاهی به سینما رفتن. درست است دامنه علایقم با توجه به مشکلات جسمی‌ام محدود می‌شوند اما معتقدم باید به سراغ علایق عملی‌ترم بروم و آنها را عمیق‌تر دنبال کنم. به نظرم هر انسانی علاوه بر کار و فعالیت شغلی باید زمانی را هم به شناخت علایقش و پرداختن به آنها اختصاص دهد هرچند در دنیای پرشتاب امروزی برای عده‌ای غیرممکن به نظر می‌رسد ولی گاه می‌توان به قناعت کردن هم توجهی کرد و در کنار آن به‌رایگان بخشیدن محبت‌ها یعنی کمک کردن به دیگران بی‌هیچ منت و انتظاری پرداخت، کمکی حتی به‌اندازه یک لبخند پاک.»

سحر باوجود آگاهی از اینکه فعلاً راه‌حلی برای درمان و بهبود کامل بیماری‌اش وجود ندارد اما همچنان باروحیه‌ای قوی پیش می‌رود و از سختی‌های زندگی و نگاه‌های کنجکاوانه و نهایتاً ترحم برانگیز مردم، از مشکلات جسمی بسیارش و از نامناسب بودن فضاهای شهری حتی برای یک رفت‌وآمد ساده و از صدها مشکل دیگر عبور می‌کند و باایمانی قوی باور دارد که باوجود همه مشکلات اما باید فرصت را غنیمت شمرد و خود را برای انجام وظایفی که درک و شعورمان برایمان تعیین می‌کنند آماده‌سازیم شاید آن وظیفه نگارش کتاب دیگری باشد با همان مهارت تایپ با حرکات محدود و ضربه‌های خفیف انگشتان بر کلید‌های صفحه‌کلید به‌قصد رساندن صدای همدردان به گوش آنانی که کمی دورتر ایستاده‌اند.

ارسال نظر