حتی فرصت نکردند پیر شوند
علی انصاریان رفت و نماند تا روز مادر را به مادری تبریک بگوید که میلیونها نفر با او همدردی کردند و حالا باید با یک حفره بزرگ در قلبش زنده بماند. انصاریان پدرش را در جوانی از دست داد و خود را وقف مادر کرد و حالا مادر باید با این فقدان بزرگ کنار بیاید. مادری که هنوز هم عکسش با علی در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود که او را کول کرده بود؛ فروتنانه و با مهر. بی شوآفهایی در تمنای لایک. علی انصاریان هر چه بود خودش بود و باورم نمیشود دارم با فعل ماضی در موردش مینویسم.
در یادداشتی در روزنامه ایران ورزشی به قلم احسان محمدی آمده است: «این روزها در حال خواندن کتابی به نام «آخرین چیزها» هستم؛ مجموعهای از مصاحبههای پایان عمر با تعدادی از نویسندگان و هنرمندان مشهور دنیا. یکجورهایی آخرین حرفهای چهرههای مشهوری که در سالهای پایانی زندگی هستند. عجیب این که حین خواندن این کتاب «مهرداد میناوند» و «علی انصاریان» را از دست دادیم؛ دو ستاره فوتبال که فرصت نکردند حتی پیر شوند.
وقتی ایریس رادیش، نویسنده کتاب، از «ژولین گرین» میپرسد: «از مردن میترسید؟» این نویسنده آمریکایی میگوید: «نه! ولی میخواهم تا حد امکان طولانی زندگی کنم. برای هر روز زندگی، خدا را شکر میکنم، وقتی صبحها بیدار میشوم، خوشحالم که زندهام. وقتی شب فرا برسد، دیگر فرا رسیده است. آدم در موردش چه میداند؟ مثل خواب میماند. دنیایی اسرارآمیز است. بعد آدم کجاست؟ روح کجاست؟ چه اتفاقی میافتد؟ من به زودی از دنیا خواهم رفت.»
او چند ماه بعد از این گفتوگو درگذشت و لابد الان بیشتر از ما در مورد روح و اتفاقات بعد از مرگ میداند. درست مثل علی انصاریان که برای زندهماندنش چنگ زدیم به دامن کلمهها، به روپوش سفید دکترها، به در فلزی بیمارستان، به قرص و داروها و نشد... نشد که بماند و حداقل فیلم سینمایی «رمانتیسم عماد و طوبا» با بازی خودش را در جشنواره فیلم فجر ببیند.
او رفت و نماند تا روز مادر را به مادری تبریک بگوید که میلیونها نفر با او همدردی کردند و حالا باید با یک حفره بزرگ در قلبش زنده بماند. انصاریان پدرش را در جوانی از دست داد و خود را وقف مادر کرد و حالا مادر باید با این فقدان بزرگ کنار بیاید. مادری که هنوز هم عکسش با علی در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود که او را کول کرده بود؛ فروتنانه و با مهر. بی شوآفهایی در تمنای لایک. علی انصاریان هر چه بود خودش بود و باورم نمیشود دارم با فعل ماضی در موردش مینویسم.
مهرداد میناوند و علی انصاریان به جز در پوشیدن پیراهن تیم ملی ایران و پرسپولیس در یک صفت دیگر مشترک بودند؛ اهل بگو و بخند و شیطنت! امکان نداشت جایی این دو نفر باشند و بعد از چند دقیقه همه را به خنده وادار نکنند. یکی از بازیکنان پرسپولیس تعریف میکرد که هیچوقت در یک مراسم ترحیم کنار این دو نفر نمینشستم، چون هر دو آن قدر بازیگر بودند که شوخی کنند و نخندند و نفر کناریشان را بخندانند! میگفت اصلاً آفریده شده بودند برای این که بروند سینما و تلویزیون!
دارم به علی کریمی فکر میکنم که سه رفیق نزدیکش را از دست داد. سوگ پشت سوگ. وقتی بابک معصومی را سرطان در آغوش گرفت، کریمی مردانه پای همه هزینهها ایستاد اما سرطان مچ همه را خواباند، وقتی مهرداد میناوند در بیمارستان بود به هر دری زد و حالا هنوز اشکهایش برای شماره ۲۵ خشک نشده، باید گوشهای بایستد و باز هم به خاک فرو رفتن رفیق دیگری را نظاره کند.
اوایل دهه هشتاد به او، حامد کاویانپور و علی انصاریان میگفتند: سه تفنگدار پرسپولیس! هنوز هم اگر گوگل کنید عکسهایشان هست. دوشادوش هم با چهرههایی که شیطنت از آنها میبارید. انصاریان با ریش پرفسوری و موهای مدل تیفوسی آن روزگار بزن بهادر خط دفاعی پرسپولیس بود. علی پروین آن قدر دوستش داشت که علی با اختیار تام هر کاری میکرد. سرش را جلوی توپ میگذاشت، روی آن چمنهای گلهگله تکلهای چند متری میبست و زخمی میشد اما از دروازه پرسپولیس مثل خانوادهاش دفاع میکرد. برای همین حتی وقتی رفت استقلال کسی باور نکرد استقلالی شده. آنجا هم نه ادا درآورد که «من از بچگی عاشق استقلال بودم» و نه کمفروشی کرد. با لباس استقلال هم مردانه دفاع کرد و حتی بینیاش شکست.
او هم مثل مهرداد میناوند با لباس پرسپولیس از فوتبال خداحافظی نکرد، شاهین بوشهر آخرین جایی بود که انصاریان در ۳۴ سالگی پیراهنش را پوشید و زمین چمن را بوسید و رفت که خاطره شود اما با تلویزیون و سینما برگشت. مشتاق بود باز برگردد بین مردم، عمرش با فوتبال تمام نشود. فیلم سینمایی بازی کرد، مجری شد، فوتبال کارشناسی کرد و پرده آخرش هم سینمایی تمام شد. یک ملت زل زدند به بیمارستان، به خبرها و منتظر بودند ببینند علی انصاریان میتواند مچ کرونا را بخواباند؟ نه! نشد!
اگر حق انتخاب داشتم هیچ نمینوشتم. این صفحه را با عکس علی انصاریان سفید منتشر میکردم تا هر کس هر چه دوست دارد در موردش بنویسد، بعد روزنامه را تا کند بگذارد لای یک کتابی، زیر فرشی، گوشه گنجهای. تا وقتی بعد از مدتها پیدایش میکند پوزخند بزند به مرگ، به این الاکلنگ زندگی و به این که به قول قدیمیها آدمی، «آهی» هست و «دمی»! همین و بس!
روحش در آرامش که هنوز صدای خندههایش در گوشم میپیچد و لابد حالا با مهرداد میناوند فرشتهها را میخندانند و ما نشستهایم و گذر عمر را نگاه میکنیم و باورمان نمیشود در یک هفته دو ستاره را به خاک سپردیم.»