شاکر این اقتدار باشیم
«گزاره پنجم»
حسن روانشید| برای رسیدن به این اقتدار که چشم جهانیان را از به خود جلب کند نیازمند غیور مردانی بود تا رنج فراوان دورانهای قاجار و پهلوی را که زیر چکمههای شرق و غرب بودند بکشند و با دست خالی مبارزه کنند تا امروز بتوانند پشت تریبونها رفته و در یک مناظره عادلانه و بدون رودربایستی و بده و بستانهای گذشته آنچه را در دل دارند بر زبان جاری سازند. سفرنامه خواجه غلام الثقلین اهل دیار هند و اسلامشناس مبرز دوران قاجار در چهار قسمت قبل گویای این واقعیت تلخ پیرامون تسلط غرب و شرق بر افکار تجددطلبانی بود که سنت نیاکان و آیین ناب اسلامی خود را به سودا گذاشته بودند. او حاصل سفر هفتادروزه خود به ایران را اینگونه ادامه میدهد: «اگر در ایران شورایی از متشکل افراد دیانتدار و درستکار باشند و به دوام حکومت اطمینان کافی باشد، خود ایرانیها بهراحتی میتوانند چندین میلیون به حکومت قرض بدهند اما جای شگفتی و ننگ است که درنهایت اطمینان، از کشورهای همسایه مدام قرض میگیرند و همسایه نزولخوار را با خوشی قرض میدهد و هر دو در حال
تباهیاند. اوضاع ایران درست مانند جوانی عاقبت نیندیش و ولخرج است که یکدفعه که پول کمی میگیرد، فکر میکند چه اشکالی دارد از اینهمه زمین بخشی را پرداخت کنم، اما نزولخوار او را به چنان کارهای مزخرفی مبتلا میکند که مانند چارلز دیکنز بداقبال عاشق تاجالملوک دختر ناصرالدینشاه و دوباره مقروض تا جایی که نزولخوار را خوشحال کند چون کار به حراج زمینها میرسد. این قرض بین سالهای ۱۸۹۰ تا ۱۹۱۱ در عرض ۲۱ سال گرفته شده است، در طهران شاعری به نام عارف قزوینی است که تقریباً سی سال دارد و شعری در احوال حالوروز کشورش سروده که مضمون آن اینست: بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد/ همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد/ فتنه چشم تو ای ره زن دل تا به سر است/ هرکجا پای نهم، فتنه و شر خواهم کرد/ گله زلف تو با روز سیه خواهم گفت/ صبح محشر، شب هجر تو سحر خواهم کرد/ وقت، پیدا اگر از دیده خونبار کنم/ مشت خاکی ز غم بار به سر خواهم کرد/ گفته بودم به ره عشق تو دل خوش دارم/ به جهنم که نشد/ فکر دگر خواهم کرد/ تیر مژگان تو روزی ز کمان میگذرد/ اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد/ خلق گویند که از کوچه معشوق مرو/ گر رود سر، من از آن کوچه گذر خواهم
کرد، به مجمع اتفاق و ترقی رفتم، اینها هم مثل دموکراتها غروب جمع میشوند، یکساعت تمام با دبیر مجمع درباره اهدافم توضیح دادم و گفتم که تا وقتی اخلاق مردم درست نشود نه اتفاق و اتحاد امکانپذیر است و نه ترقی، اسلام باید درست آموزش داده شود، او گفت: گسترش تعلیم لازم است، جواب دادم، تعلیم محض، برای اصلاح اخلاق کار بیهوده ایست، صبح ارابهای را کرایه کردم و همراه رئیس زادهای همدانی و مترجم نظام به دیدن ستارخان رفتم، او اولین کسی است که پرچم آزادی را بلند کرده است. در تبریز که جمعیتش دویست هزار نفر است، تقریباً یکچهارم طرفدار او و سهچهارم مخالف او هستند اما با همین یکچهارم حدود پانزده قشون آماده کرده و ۱۷ ماه با محمدعلی میرزا جنگید، با وجود کوششهای مخالفان تا لحظه آخر مقاومت کرد تا ایران جرأت پیدا کرد و بختیاریها همراه سپهدار، طهران را فتح کردند. ستارخان در آخرین نصیحت خود به من گفت: اگر برای کشور کاری بکنی، تو را بدنام میکنند، به زندان میاندازند و یا میکشند. در طهران رسم بدی هست که گویا تا یکی دو ساعت بعد از طلوع آفتاب میخوابند و به همین دلیل دکانها بستهاند. تراموا حرکت نمیکند، فقط گاهی چایفروشها
رفتوآمد دارند. آنهم دیر، اینهم بخشی از عیب فرنگیهاست که طهران آموخته است. ایرانیها بسیار باهوش هستند، مردم شهر معمولاً خوشاخلاق و متواضعاند، ایرانیها همیشه شوق علم داشتهاند و اشتیاق یادگیری علوم جدید هم در میانشان در حال افزایش است، بهطورکلی خواهان ترقی کشورشان هستند و دوست ندارند که قدرت دیگری بر آنها حکومت کند. اصلاحات اسلامی و ظواهر اسلامی بهشدت بین آنها رایج است و بیشتر مردم قلباً مسلمان هستند و میخواهند که اسلام باقی بماند».
ادامه دارد
ادامه دارد