لذت جادوی نوشتن

نثر خوب اولین قلاب ذهن خواننده است و نثر ناکافی نوشته را از نفس می‌اندازد. نویسنده باید زبان فارسی و گنجایش‌ ستودنی‌اش را بشناسد و تا جایی که می‌تواند از آن بهره ببرد و خواننده را هم سهیم کند در نوشیدن این شربت گوارا. متاسفانه نثرهای کم‌مایه و ناشیانه‌ی ترجمه‌ای این روزها نفس نثر وزین فارسی را سخت تنگ کرده است. به گمانم لشکر مغول این زمان زبان فارسی، همین شیوه‌های شتاب‌زده و سطحی ترجمه است.

لذت جادوی نوشتن

اصفهان امروز - سعید آقایی | امروز، پنج شنبه 6 مرداد 1401 در شهر کتاب اردیبهشت اصفهان دوستاران ادبیات داستانی به بهانه کتاب «چای خاک» گرد هم می آیند. رمان «چای خاک» اثر مرضیه کهرانی است که در دوران پاندمی کرونا منتشر شد و مانند دیگر کتاب های این دوره به نوعی با غربت همراه بود. این نویسنده یک سال قبل تر هم رمان «کرانه ناپدید» را در اختیار علاقمندان قرار داده بود. اکنون فرصتی است تا این کتاب ها بیشتر معرفی شوند و این کتاب بهانه ای شد تا در فضای روایت و داستان پای صحبت های مرضیه کهرانی بنشینیم و با این نویسنده به گفت و گو بپردازیم:

*چه شد که وارد حوزه نوشتن شدید؟ نخستین کار جدی شما چه بود؟

من در کودکی جادو شدم. کی و کجایش را دقیقا نمی‌دانم. فقط مطمئنم یک وقتی، یک جایی در ناهوشیاری کامل پری، فرشته‌ای، سروشی چیزی چوب جادویش را تکان داده و نوشتن را درون جان من دمیده و این جادو هنوز با من مانده و اطمینان دارم تا دم مرگ رهایم نمی‌کند. از شما چه پنهان جادوی لذت‌بخشی است. نه که لذت خالص باشد، نه! لذت شکنجه‌آلودی است که نه می‌کشد و نه رها می‌کند. خلاصه استخوان لای زخمی است که می‌خواهم همیشه باشد و شکنجه‌ام کند تا لذت ببرم.

*گویا داستان ها را ویرایش هم می کنید. اصولا ویرایش فنی داستان چه فرقی با ویرایش دیگر متن ها دارد؟

این پری یا فرشته به همین بسنده نکرده که در کودکی جادویم کند و بعد رهایم کند تا با همین جادو سرکنم. احتمالا پیش خودش گفته با این جادو کنار آمده؛ بهتر است چیزکی به آن اضافه کنم و کرده. این بار در بزرگسالی. باز آمده سراغم و چوبش را تکان داده تا ویر ویرایش بیفتد به جانم. نه که از کودکی نباشد که بوده؛ اما در بزرگسالی شکل گرفته و به شکل پخته‌تر چسبیده به جانم. این بار خودخواسته رفتم پی آموزش ویرایش تا بفهمم دردی که حس می‌کنم موقع خواندن کار بقیه و نوشتن‌های خودم چیست و درمانش را بیابم که یافتم و چه یافتنی که باز هم شد هم درد و هم درمان. ویرایش به درد درست‌نویسی و درست‌خوانی‌ام اضافه کرد و خودش شد درمان. پری کاری کرد بیفتم به جان متن‌های جورواجور مردم و از آلودگی‌اش رنج ببرم و از پاکیزه کردنش غرق لذت شوم. اگر این متن، داستان باشد که چه بهتر! دردش بیشتر است ویرایش داستان و درمان لذیذتری هم دارد به طور حتم. رنج و لذت با هم ترکیب می‌شود وقتی ذهنت را بجوری که این دیالوگ مستقیم است یا غیرمستقیم؟ که بگذارمش وسط گیومه یا حلش کنم درون متن؟ ویرایش داستان دو قسمت جادوی من را هم‌زمان درگیر می‌کند. هم روی تخیل داستانی‌‌ام راه می‌رود و هم روی دانش ویراستاری‌ام. لذت و شکنجه‌ی دو برابر.

* آیا داستان نویسی آموزش دادنی هست؟ استادان شما در داستان نویسی چه کسانی بوده اند؟

جادو باید به جریان بیفتد که اگر نباشد؛ داستان‌نویسی می‌شود چیزی در حد گزارش که سخت ناپسند است. جادوی نوشتن نداشته باشی؛ هیچ کلاس و کارگاهی داستان‌نویست نمی‌کند. کارگاه، جادو را تکان می‌دهد و به حرکت می‌اندازد. داستان‌نویسی محیط می‌خواهد، مخصوصا در سن خاص یا اوایل راه. اینکه کسی باشد زاویه دیدها را بگوید تا راه تو نزدیک‌تر شود؛ خوب است و اصلا باید باشد. اما اینکه هر کس راه بیفتد تا کنار گلدوزی و دوچرخه‌سازی‌اش داستان را هم بیاموزد؛ خنده‌دار است و نشدنی. جادو باید باشد! یک نفر هست که با اطمینان می‌گویم جادوی نوشتن من را انداخت در مسیر درست و آن هم بهمن رافعی است. بهمن رافعی وقتی ما اهالی زیرزمین جوان بودیم؛ دو هفته یک‌بار بی‌چشم داشت آمد و نشست و حوصله کرد تا جادوی ما را بیندازد روی غلتک تا راه ده ساله را یک ساله برویم که رفتیم. چرا می‌گویم یک نفر هست؟ بله هست و همیشه می‌ماند؛ اما درست‌‌تر است بگویم، بود و می‌گویم و اضافه می‌کنم شراب بهشتی نصیبش باد! نپرسید از اهالی زیرزمین که اینجا جایش نیست و جایی باید حسابی بنویسم از این اهالی و سرگذشت و سرانجامشان.

*آموزش نوشتن برای نوجوانان، چه چیزهایی برای خود شما داشت؟ هنوز هم این آموزش ها را دارید؟

نوجوان‌ها خودِ خود جادو هستند. البته نه همه‌شان؛ آنهایی که گرفتار سروش شده‌اند و من می‌شناسمشان. خودِ الهامند اصلا؛ اما پخش نوجوانی‌اند و در جست‌وجوی شدن. برای همین دیر می‌رسند به لحظه‌ی یکی شدن با نوشتن؛ اما وقتی می‌رسند، درست و درمان می‌رسند. جادو چنان روی آنها تازه است که هیچ آموزشی نمی‌خواهند. کافی ست یک تکان کوچکشان بدهی تا برسند اول جاده و بیفتند روی غلتک. هنوز دارمشان و لذت می‌برم از خلاقیت و انرژیشان و نیرو می‌گیرم از جوانی آنها که خودم ندارم دیگر. اتفاقا مشغول ضربه زدن روی طبلی هستند که به زودی صبح می‌شود و صدایش بلند می‌شود.

*اگر بخواهید خلاصه هر کدام از کتاب های «کرانه ناپدید» و «چای خاک» را در یک پاراگراف بنویسید، چه می نویسید؟

کرانه‌ناپدید، زنی است در جست‌وجوی عشق. زنی که در این جست‌وجو اشتباه می‌کند و به بیراهه می‌رود؛ اما برمی‌گردد و عشق را جای دیگری غیر از کجراهه‌ها می‌یابد. دیر و دور؛ اما پخته و دور از دسترس. باید اضافه‌هایش را بریزد تا جا باز شود چیزکی از عشق اضافه شود به روحش.

چایِ خاک اما قصه‌ی زوال است. زوال آرمان‌های یک نسل و سرخوردگی‌شان و سربلند کردن نسلی که از این آرمان‌ها دور است و پی شدن می‌گردد در این خرابه. خلاصه‌تر از این نمی‌توانم. همین است دیگر!

* ایده کتاب هایتان -«کرانه ناپدید» و «چای خشک»- هر کدام به ترتیب از کجا کلید خورد؟

کرانه‌ناپدید در کلاس‌های اسطوره‌ی دوست ارجمندم داریوش درویشی کلید خورد. مدت‌ها بود به عشق فکر می‌کردم و کجراهه‌هایش و وقتی داریوش درویشی از اسطوره‌ی چهارشنبه سوری گفت، مات ماندم که دختری که در ذهن من زندگی می‌کند مدتی است و پی عشق می‌گردد، چقدر جا می‌شود در این اسطوره و همان شد که کرانه‌ناپدید، پدیدار شد.

چایِ خاک اما از یک گفت‌وگو زاییده شد. روایت پیرمردی که شب‌ها در خواب فریاد می‌زند و همه‌مان کم و بیش علت فریادهایش را می‌دانستیم که عذاب وجدان است و ذهن من که مدت‌ها آبستن سرخوردگی‌های نسل قبل از خودم بود و سرگشتگی‌های نسل خودم چایِ خاک را آفرید. چه دغدغه‌ی عشق را ریخته بودم در کرانه‌ناپدید و دغذغه‌ی سیاست جایش را گرفته بود. باید می‌آمد بیرون تا ویر بعدی بنشیند سر جایش که نشست و خوش نشست.

*چه تفاوت ها و چه شباهت هایی بین دو کتاب شما وجود دارد؟

نفهمیده بودم! دوستان گفتند در «کرانه‌ناپدید» و «چایِ خاک» زن‌هایی هستند پیِ رشد و بالیدن و دیدم درست گفته‌اند. زن‌های من در سن خاصی اشتباه کرده‌اند و از جایی بازگشته‌اند و بالا رفته‌اند. در رمان بعدی هم از اتفاق چنین زنی هست و احتمالا در رمان‌های بعدی. هست دیگر! این زن درون من زندگی می‌کند. کاری‌اش ندارم تا خودش از سر من و داستان‌هایم دست بردارد یا اگر خواست بماند و بیشتر ببالد. به انتخابش احترام می‌گذارم.

*کرانه ناپدید نوعی بازخوانی مدرن از قصه هفت گنبد نظامی است؟ حداقل عنوان ها، نوعی ارجاع محسوب نمی شوند؟

بگویم هفت گنبد در ذهنم نبوده، دروغ گفته‌ام. بوده و هست و بهت لحظه‌هایش را یادم هست در جلسات هفت پیکر دکتر اخلاقی. اگر کسی بگوید کرانه‌ناپدید بازخوانی مدرن هفت پیکر است از ته دل شاد می‌شوم که گوشه‌ی چشمی به آن داشته‌ام؛ اما کمال‌گراتر از آنم که بگویم کامل شده چیزی که می‌خواسته‌ام که نشده و حتی در چایِ خاک هم نشد آنچه در ذهن بلندپروازم می‌گذشت.

*در ابتدای کتاب کرانه ناپدید، شعری از «رابعه بنت کعب» را آورده اید و در ابتدای کتاب چای خاک، شعری از «سیما صنیعی»، دلیل این انتخاب ها چیست؟

عشق همه جا جاری است و پویا. بگویم فقط شعر رابعه عشق را جرقه زد در ذهنم، باز گزاف گفته‌ام؛ اما بهت شعر رابعه بی اثر نبود در جست‌وجوی عاشقانگی‌های دختر ذهنم. شعر را خوانده بودم و جایی مدفون شده بود در مغزم تا وقتی دخترم این چند بیت را خواند و وادارم کرد درباره‌ش صحبت کنم و شد آنچه شد.

*نثر روان شما در هر دو کار قابل تحسین است. فکر می کنید روانی نثر چه تاثیری در انتقال مفهوم و گیرایی مطلب دارد؟

بزرگی که الان نامش را به یاد نمی‌آورم، جایی گفته «کلمه، ناموس نویسنده است»حرف کمی نیست. ملکه‌ی ذهن من موقع نوشتن این جمله است. هیچ چیز قطعی در دنیای نوشتن نیست و همه چیز مطلق است و تغییرپذیر به جز نثر. چینش کلمات، داستان را داستان می‌کند و تاثیر جداگانه می‌گذارد روی ذهن و روح خواننده و کاری می‌کند خواننده با داستان طرف شود نه یک گزارش تهی از تخیل و واژه‌پردازی. به طور قطع معتقدم نویسنده‌ با هر درجه‌ی تخیل باید دیر یا زود روی نثرش کار کند. تاثیر نثر روی ذهن خواننده ناخودآگاه است و انکارنشدنی. اگر نثر نویسنده خوب نباشد؛ تخیل درست نمی‌نشیند روی کاغذ و به خوبی به ذهن خواننده منتقل نمی‌شود. نثر خوب اولین قلاب ذهن خواننده است و نثر ناکافی نوشته را از نفس می‌اندازد. نویسنده باید زبان فارسی و گنجایش‌ ستودنی‌اش را بشناسد و تا جایی که می‌تواند از آن بهره ببرد و خواننده را هم سهیم کند در نوشیدن این شربت گوارا. متاسفانه نثرهای کم‌مایه و ناشیانه‌ی ترجمه‌ای این روزها نفس نثر وزین فارسی را سخت تنگ کرده است. متاسفانه هستند نویسندگان نه چندان جوانی که فارسی را با همین نثر ترجمه‌ای شناخته‌اند و با همان شیوه می‌نویسند و هیچ کوششی نمی‌کنند برای دانستن بهتر زبان و بهبود آن. جوان‌ها که دیگر هیچ! به گمانم لشکر مغول این زمان زبان فارسی، همین شیوه‌های شتاب‌زده و سطحی ترجمه است.

*شما چه توصیه در ترتیب خواندن آثارتان پیشنهاد می کنید؟ اصلا این ترتیب تاثیری در فهم نگاه شما دارد؟

هیچ ترتیبی و آدابی مجوی... ترتیب ذهن من مال من است. ترتیب ذهن خواننده مال ذهن خودش. شاید ترتیب دغدغه‌هایمان یکی نباشد. بگذاریم هر کس هر کاری خواست بکند. ما راه خودمان را برویم.

*چه برنامه هایی برای معرفی این دو کتاب داشته اید؟ از جشن امضاء تا رونمایی و نقد؟

متاسفانه در حق این دو کتاب کم‌لطفی شد. اول به خاطر شرایط زمان چاپ که هر دو در دوره‌های اوج کرونا و تعطیلی یا نیمه تعطیلی مراکز فرهنگی چاپ شد و دوم، به دلیل کم‌لطفی دوستانی که در این زمینه فعالیت می‌کنند. کتاب‌ها آن‌چنان که باید دیده نشد. عده‌ای باور دارند دوره‌ای است که نویسنده خودش باید برای معرفی کار، تلاش کند. درست؛ اما این وظیفه تا کجا بر عهده‌ی نویسنده است؟ من نوشتم؛ با شراکت ناشر چاپ کردم؛ خودم معرفی کردم و خودم رونمایی گرفتم. فکر کنم دغدغه‌های دیگر من اجازه نمی‌دهد بیشتر از این در این زمینه فعالیت کنم. درست است برای رونمایی کرانه‌ناپدید شهرداری سالن رایگان در اختیار من گذاشت؛ اما تبلیغ آن‌چنانی نشد و خودم بودم و دوستان نزدیکم و صفحه‌ی اینستاگراممان. این بار شهر کتاب همه‌ی کارهای رونمایی و نقد را عهده‌دار شده که امیدوارم این فعالیت‌ها به همین جا محدود نشود. کتاب باید معرفی و نقد شود و انجمن‌های مختلف درباره‌ی آن نشست برگزار کنند که متاسفانه هنوز خبری نیست. جلسات نقد به خوانده شدن کتاب خیلی کمک می‌کند.

جناب بربر روی هر دو کتاب لایو اینستاگرامی برگزار کردند. انجمن داستان‌نویسان اصفهان به شکل مجازی در گروه واتساپی انجمن از کرانه‌ناپدید صحبت کردند. خانم روحانی هم لایو اینستاگرامی روی کرانه‌ناپدید داشتند در کتابخانه‌ی بانو امین؛ اما هیچ جلسه نقدی تا به حال روی این دو کتاب برگزار نشده که فکر کنم گله‌ی بجایی باشد از طرف نویسنده‌ای که دو سال پی‌درپی رمان چاپ کرده در این شهر. فکر نمی‌کنم بیش از این جایز باشد فعالیت برای شناسایی کتاب از طرف خود نویسنده. همت برتری می‌طلبد که به یاری انجمن‌ها میسر است.

*شما دلیل کم خواندن کتاب در جامعه را چه می دانید؟ سهم نویسندگان در این بین چقدر است؟

دلایل کتاب نخواندن زیاد و متنوع است و در بحث الان ما نمی‌گنجد. اما سهم نویسندگان در این زمینه کم نیست. از کتاب‌خوان‌ها خبر دارم و علت داستان ایرانی نخواندنشان. نود درصد می‌گویند کار ایرانی خوب نیست تا بخوانیم. ترجیح می‌دهیم ترجمه بخوانیم. این امر هم دو علت دارد. یکی معرفی ناقص و کم کارهای ارزشمند ایرانی که تجربه‌ی من نشان داده درصد زیادی از این خوانندگان با معرفی کارهای خوب علاقه‌مند می‌شوند و به خواندن داستان ایرانی روی می‌آوردند و گاه افسوس می‌خورند از اینکه زودتر با این آثار آشنا نشده‌اند و دیگر کیفیت داستان‌هاست که گاه در حد اسفباری پایین است و هیچ مایه‌ای ندارد. کم نیستند نویسنده‌نماهایی که گزارش‌های شتاب‌زده‌ی کم مطالعه‌ای می‌نویسند و در اولین فرصت چاپ می‌کنند و انتظار استقبال بی‌سابقه هم دارند. این دست کارها به شدت خوانندگان را از داستان ایرانی دور کرده و آنها را بیشتر به سمت کارهای غیرایرانی برده است.

در کل داستان‌نویس بودن یا داستان‌نویس شدن نوعی سبک زندگی است. کاش تا سبک تفکرمان داستانی نشده؛ تا جهان‌بینی ویژه‌ی خودمان را نشناخته‌ایم؛ تا تکنیک مناسب نیافته‌ایم و تا تجربه زیستی پخته و متفاوتی نداریم، داستان چاپ نکنیم تا سلیقه‌ی خوانندگان احتمالی این‌قدر عوض نشود.

ارسال نظر