درخت پشت سرم نمی‌گذارد بیایم

زیر منوی شبیه تخته سیاه نشسته‌ام و منتظرم تا عفت زنگ بزند. یادش به خیر! دفعه قبل با هم در نزدیک‌ترین نقطه به‌  پیش‌خوان کافه آلند، زیر قفسه کتابخانه کوچکش نشسته بودیم.

درخت پشت سرم نمی‌گذارد بیایم

اصفهان امروز - سعید آقایی

زیر منوی شبیه تخته سیاه نشسته‌ام و منتظرم تا عفت زنگ بزند. یادش به خیر! دفعه قبل با هم در نزدیک‌ترین نقطه به‌ پیش‌خوان کافه آلند، زیر قفسه کتابخانه کوچکش نشسته بودیم. عفت نگاهی به کتاب‌ها کرد و گفت: پس کتاب‌های تو چرا این جا نیستند؟! این را طوری گفت که تنها نشانه یک آرزو نبود! بلکه بیشتر یک انتقاد بود. به من، به ناشر و ... گفتم: مثلا کدامشان؟ و گفت: «بوی تنهایی» و من گفتم: «ترانه‌های سکوت» و او گفت: «این کتاب قابل حمایت نیست» و من گفتم: «الا حرف عشق» و او گفت: «آخرین زمانی که من به یاد دارم» و من گفتم: «فریاد بارانی» و او گفت: «و خداوند». در همین فکرها دور می‌زنم و با خودم مثل اهالی کوچه رمانتیک می‌گویم: حالا که تنها هستم احتمالا قلب روی فنجان تبلیغاتی بیرون کافه حداقل برای من باید یکی باشد. بعد فکر می‌کنم چه من باشم، چه تنها باشم، چه نباشم این قلب‌های تبلیغاتی دو تا هستند. در همین افکار هستم که چشمم می‌دود روی صندلی سفیدی که روی آن نشسته‌ام و بعد می‌پرد روی پرده‌های رنگارنگ کافه. نمی‌دانم چرا اما دکمه ذهنم روی جشن تولد متوقف می‌شود. اگرچند تا بادکنک و برف شادی هم بود، کار تمام می‌شد. مثل این که همه دارند می‌گویند: تولدت ... آن‌طرف‌تر عفت با کت‌وشلوار طلایی‌اش، گویی پشت دوربین ایستاده و می‌گوید: بخند. لبخند می‌زنم و می‌دانم که دوست دارد. سرم را پایین می‌اندازم، خجالت می‌کشم. خیلی! در میان جمع من و خجالت، طوفان تنهایی دوباره توی گوشم، سمفونی بر پا می‌کند. گوشی‌ام را برمی‌دارم ببینم خبری نشده؟ جواب پرسش گوشی را می‌دهم که می‌پرسد آیا مایل هستید پیام متنی را هم اکنون بخوانید؟ عفت نوشته: «میدان نقش‌جهان، روبروی مسجد امام، روی همان نیمکت چوبی خاطره‌ها نشسته‌ام. درخت پشت سرم نمی‌گذارد بیایم. امشب تو بیا این جا، آسمان را ببینیم!». بلند می‌شوم بدون این که چیزی سفارش بدهم با شتاب خودم را از بین صندلی‌ها به سمت در خروجی پرتاب می‌کنم. «دفعه بعد که با همسرم آمدم، سفارش می‌دهم». نمی‌دانم این جمله را می‌گویم یا نگفته از روبروی پیشخوان رد می‌شوم و بیرون می‌آیم. اما دلم می‌خواهد که داد بزنم و بگویم: «خاطرات را هیچ‌کس ... «. قلب‌های قرمز روی فنجان بیرون کافه دوتایی هستند. با هم روشن می‌شوند و با هم بی‌رنگ می‌شوند.

ارسال نظر