رهایی و عشقی که از نویسنده بازماند
کریستین بوبن، نویسنده فرانسوی را با کتاب «دیوانهبازی» شناختم. کتاب را در دوران دانشجویی خواندم و لذت زیادی از شاعرانگی و رهایی مواج در آن بردم. دیروز صبح در خبرها خواندم که بوبن در 71 سالگی درگذشت. کتاب «دیوانهبازی» را از قفسه کتابخانه بیرون میآوردم، ورق میزنم و جملاتی از آن را میخوانم. هر صفحه که باز میکنم و هر سطری را که میخوانم شور و عشق و تازگی لابهلای کلمات و جملهها میدود در ذهنم و نفسم میخواهد بند بیاید.
کریستین بوبن، نویسنده فرانسوی را با کتاب «دیوانهبازی» شناختم. کتاب را در دوران دانشجویی خواندم و لذت زیادی از شاعرانگی و رهایی مواج در آن بردم. دیروز صبح در خبرها خواندم که بوبن در 71 سالگی درگذشت. کتاب «دیوانهبازی» را از قفسه کتابخانه بیرون میآوردم، ورق میزنم و جملاتی از آن را میخوانم. هر صفحه که باز میکنم و هر سطری را که میخوانم شور و عشق و تازگی لابهلای کلمات و جملهها میدود در ذهنم و نفسم میخواهد بند بیاید.
آقای نویسنده که فلسفه خوانده بود در 26 سالگی به نویسندگی رویآورد. کودکی، عشق و تنهایی از مهمترین مضامینی هستند که بیشتر از هر چیز دیگری به آنها پرداخت. یادم میآید نخستین جملههای کتاب «دیوانهبازی» را که میخواندم انگار از شگفتی در میان زمین و هوا بودم.
کتاب که داستان دخترکی است که در سیرک به دنیا آمده و دیوانهبازیها، رهایی و بیخیالیاش از باورها و رسمها و تفکرات قالب آنقدر دوستداشتنیاش میکند و تو را به دنیا و زندگی دیگری میبرد که آرزو میکنی کاش جای او بودی. «اولین معشوقم دندانهای زردی دارد. در چشمهای دوساله، دو سال و نیمه من واردشده، از مردمک چشمهایم تا درون قلب دختر بچهگانهام لغزیده و آنجا سوراخش، آشیانهاش، کنامش را ساخته است. الان هم که دارم با شما حرف میزنم، هنوز آنجاست. هیچکس نتوانسته است جای او را بگیرد. هیچکس نتوانسته به این ژرفی در وجودم نفوذ کند. من زندگی عاشقانهام را از دوسالگی با مغرورترین عاشقهای دنیا آغاز کردهام: معشوقهای بعدی نه شان و شوکت او را داشتهاند و نه هرگز خواهند داشت. اولین معشوقم یک گرگ است. گرگ واقعی، با موهای بلند، بوی خاص، دندانهای زرد عاج مانند و چشمهای زرد به رنگ گل میموزا. لکههای زرد ستاره مانندی در کوهی از موهای سیاهش دارد.»
دخترک مدام در حال فرار است و آدمها و مکانهای جدیدی سر راهش سبز میشوند و او با سرخوشی از همه آنچه برایش پیش میآید استقبال میکند. زنهای زندگی او مثل مادرش که او را مانند یک گربه ماده، یک گنجشک، مثل پیچک، مثل نمک، برف و گرده گلها تصور میکند یا مادربزرگش که به او توصیه میکند که نشاط باارزشترین چیز زندگی آدم است، نقش زیادی در شکلگیری شخصیت او دارند. از تأثیرگذارترین و خواندنیترین جملات کتاب میتوان همین حرفهای مادربزرگش را قبل از مرگ به دخترک دانست که او انگار آنها را زندگی میکند. «شما دخترها جوان هستید. بهزودی از جنگل درس خواندن بیرون میروید و به محوطه باز زندگی میرسید. در آن میرقصید،
گریه میکنید.
در آنهمه چیز را مییابید و از دست میدهید، گاهی همزمان. در این زندگی از همهچیز میتوان چشم پوشید. چشمپوشیدن فریبندهترین طریقه از دستدادن است. همهچیز مگر یکچیز. آنچه میخواهم به شما بگویم گفته مادربزرگم است، چندساعتی پیش از مرگش این را به من گفت- زنی بود روستایی، تنها زن کمونیست دهکدهاش، در تمام عمر بدبختی به سرش باریده بود: بچهای معلول، یکی دیگر که در اردوگاه کار اجباری مرد، بیماری و فلاکت انگار از آسمان میبارید. یک روز - آن موقع دوازده یا سیزده سال داشتم- از او پرسیدم: مامابزرگ چه چیزی در زندگی از همهچیز مهمتر است؟ جوابش را فراموش نکردهام: فقط یکچیز در زندگی بهحساب میآید، کوچولو و آن نشاط است، هیچوقت اجازه نده کسی آن را از تو بگیرد.»