سرفههای پیادهرو
«تمام داروخانههای شهر را زیرورو کردهام، این اسپری گیر نمیآید. به دکترت بگو یک اسپری دیگر جایگزینش کند. به خدا خسته شدم! خودم هم از بس از صبح تا شب در این هوای آلوده در خیابان دنبال این کار و آن خرید، این داروخانه و آن کارگزاری بیمه، مدرسه این بچه و مدرسه آن بچه هستم از تبوتاب افتادهام.
«تمام داروخانههای شهر را زیرورو کردهام، این اسپری گیر نمیآید. به دکترت بگو یک اسپری دیگر جایگزینش کند. به خدا خسته شدم! خودم هم از بس از صبح تا شب در این هوای آلوده در خیابان دنبال این کار و آن خرید، این داروخانه و آن کارگزاری بیمه، مدرسه این بچه و مدرسه آن بچه هستم از تبوتاب افتادهام. قفسه سینهام درد میکند، نفسم میگیرد. من از پا بیفتم کی میخواهد از شما و این بچهها نگهداری کند؟!» صدای بغضآلود زن در پیادهروی سرد و شلوغ شنیده میشود. از کنارش رد میشوم. سرفهام میگیرد، ماسک را کمی پایین میکشم. هوای بدبو و سنگین که وارد ریههایم میشود سرفهام بیشتر میشود. بطری آب را از کیف در میآورم و کمی مینوشم. از آنسوی خیابان پیرزن نحیف عصا به دستی را میبینم که با پلاستیک دارو بهسختی از میان ماشینها راهی پیدا میکند برای عبور از خیابان. به اینطرف خیابان که میرسد روی نیمکت ایستگاه اتوبوس مینشیند. اتوبوس پرمسافر و دودکنان به ایستگاه میرسد و پیرزن بهسختی سوار آن میشود.
نزدیک ظهر است. بوی کباب، اسنک، ساندویچ و نان داغ در پیادهرو پیچیده و آدم را گرسنه میکند. صدای سرفههای شدید مرد میانسال که جلوی موبایل فروشی ایستاده و دستش را به نرده آن گرفته گرسنگی را از یادم میبرد. سرفههای مرد آنقدر شدید است که همه رهگذران به او نگاه میکنند. زنی با پلاستیک بزرگی از دارو دواندوان به او نزدیک میشود و اسپری را جلوی بینیاش میگیرد. مرد بهسختی چند پاف میزند و کمی حالش جا میآید. مینشیند روی پله موبایل فروشی. زن بطری آب را به دست مرد میدهد و او کمی مینوشد. زن هم کنارش مینشیند. مرد بیآنکه به زن نگاه کند چیزی میگوید و سرش را تکان میدهد. زن دستش را روی شانه مرد میگذارد و چیزی میگوید. حال مرد بهتر شده و سرفههایش کمتر. بلند میشوند و میروند.
سوار تاکسی میشوم. رادیو آوا ترانهای از علیرضا افتخاری پخش میکند. «ای نامت از دلوجان در همهجا به هر زبان جاری است/ عطر پاکنفست سبز و رها از آسمان جاری است»
پیرزنی که جلوی تاکسی نشسته به راننده جوان میگوید که صدای رادیو را کمتر کند. راننده رادیو را خاموش میکند. تاکسی پشت چراغ قرمز میایستد. از تاکسی کناری صدای محمد اصفهانی میآید: «نور یادت همه شب در دل ما چو کهکشان جاری است/ تو نسیم خوشنفسی/ من کویر خار و خسم/ گر به فریادم نرسی/ من چو مرغی در قفسم.»