همراه شو عزیز
بیشتر از یک سال است که دخترخاله را ندیدهام. چاقتر شده و کمی بیشتر از آخرین باری که دیده بودمش به سروصورت و لباسش رسیده است. سرحال به نظر میرسد. کاسهها را از آشی که پخته پر میکند و جلوی من و خاله جان میگذارد.
بیشتر از یک سال است که دخترخاله را ندیدهام. چاقتر شده و کمی بیشتر از آخرین باری که دیده بودمش به سروصورت و لباسش رسیده است. سرحال به نظر میرسد. کاسهها را از آشی که پخته پر میکند و جلوی من و خاله جان میگذارد.
خاله که از دیدن این خواهرزاده که شباهت زیادی به خواهر خدابیامرزش دارد خوشحال شده، میپرسد که حالا چه شده که بعدازاین همهوقت یادی از او کرده و با آش خوشمزهاش خاله را به ذوق آورده. او هم که بهاندازه خاله از این دیدار خوشحال است، قاشق آش را به دهان میبرد و میگوید که همیشه به یاد خاله بوده؛ اما فرصت نشده که سری به او بزند.
قربانصدقه رفتنهایشان که تمام میشود خاله میپرسد که اصل حالش چطور است؟ بهقولمعروف دماغش چاق است یا نه؟
یاد روزهایی میافتم که با فوت خاله، دخترانش بهویژه او که تهتغاری و عزیزدردانه او بود حال بدی داشت و تا مدتها افسردگی گریبانگیرش شده بود، آنقدر که آرام و قرار نداشت و شب و روزش را با قرص آرامبخش و قرص خواب سر میکرد. حالا سه سالی از ماجرای مرگ نابهنگام خاله که همه فامیل و دوست و آشنا را بهتزده کرد گذشته و حال دخترانش به نظر بهتر است.
خوشمزگی آش، دستپخت مادرش را به یادم میآورد. چقدر هوس قورمه سبزیها، حلیمبادمجانها و خورشت فسنجانهای خاله را کردهام. یاد آخرین میهمانی خانهاش به خیر که در ماه رمضان بود و همه خالهها و داییها افطار مهمان او بودیم با آن حلیمبادمجانی که عطر و طعمش هنوز در خاطرم مانده! حالا او رفته و دخترش با شباهت زیادی که به او دارد و این آشی که دسپخت خاله را برایمان تداعی میکند جلویمان نشسته.
خاله جان آخرین قاشق آش را به دهان میبرد و از اوضاع زندگی و حال همسرش میپرسد. از خاله شنیده بودم که مشکلات زیادی در زندگی داشت و تا مرز طلاق هم پیش رفت؛ اما همه چیز تغییر کرد و زندگی مشترکشان ادامه یافت. دلم میخواهد از آن تغییر بگوید و اینکه چه شد که آن دختر لوس و پرتوقع به زنی آرام و مهربان تبدیلشده!
میگوید که روزهای سخت و پر غم و غصهای را با مرگ مادرش تجربه کرد، فکر میکرد که با رفتن او همه چیزش را ازدستداده و توانی برای ادامهدادن ندارد. زندگی را بر خود و شوهرش تلختر از زهرمار کرده بود آنقدر که دلش میخواست شب که میخوابد دیگر صبح بیدار نشود تا اینهمه زجر و درد را تحمل کند؛ اما هر روز صبح بیدار میشد و روز زجرآورتری را به چشم میدید. با آنکه اخلاقش بهشدت بد و آزاردهنده شده بود و همه را از خود رنجاندهبود اما یکی از دوستانش که او هم از شر اخلاق بدش در امان نمانده بود با صبر و مهربانی او را همراهی کرد و دوباره به زندگی برگرداند. بازگشت دوباره و این حال آرام و خوش را بیش از همه مدیون آن دوست میداند و میگوید که خودش هم دارد سعی میکند که حواسش بیشتر به اطرافیان و عزیزانش باشد. اشک از چشمان خاله جاری شده، بلند میشود و او را در آغوش میگیرد و میگوید: «ببخش که همراهت نبودم در آن روزهای پردرد!»