در باب اهمیت پرت‌کردن حواس از تلخی‌ها

به من چه که دلار 50 هزار تومان شده و ظرفیت بیشتر از این شدن را هم دارد! حالا بنشینم غصه بخورم، دلار می‌شود پنج هزار تومان!

در باب اهمیت پرت‌کردن حواس از تلخی‌ها

به من چه که دلار 50 هزار تومان شده و ظرفیت بیشتر از این شدن را هم دارد! حالا بنشینم غصه بخورم، دلار می‌شود پنج هزار تومان! وقتی کاری از دستم برنمی‌آید و فقط ناراحتی و غصه خوردن و غرزدن نصیبم می‌شود چرا باید به این موضوعات فکر کنم؟! فردا هزار درد و مرض می‌گیرم. من باید بهانه‌های کوچک زندگی را پیدا کنم و در دل این‌همه سختی، مشکل و درد ببینم چطور می‌توانم سرپا بمانم و گلیم خودم را از آب بیرون بیاورم. جهنم که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم اخبار بد می‌خوانم و می‌شنوم! با خودم می‌گویم برو و دنبال آدم‌ها و کتاب‌هایی باش که دیدنشان، حرف‌زدن با آنها و خواندنشان حواست را پرت می‌کند از این‌همه ماجرای تلخ! بنشین، فکر کن و مطالبی بنویس که خواندنشان نکته مفیدی برای مخاطب داشته باشد. بنشین و از لابه‌لای کتاب‌های ارزشمند یاد بگیر و از آنها بنویس تا اگر رغبتی در خواننده ایجاد شد با خواندنش وقتش تلف نشود.
اما نه عزیز من، وقتی همین دلار روی هوایی که نفس می‌کشی هم تأثیر می‌گذارد و سوخت‌های بی‌کیفیت جایگزین سوخت‌های استانداردشده هوایی که نفس می‌کشی را مسموم می‌کند، نمی‌شود بی‌خیال دلار 50 هزارتومانی شد!
نمی‌شود وقتی دیگر حقوق ناچیزت کفاف خریدن ضروریات زندگی را نمی‌دهد و هر روز باید از چیزهای بیشتری از لیست نیازهایت بزنی بی‌خیال این‌همه گرانی و تورم برق‌آسا شد! نمی‌شود وقتی صاحبخانه دوستت اجازه‌اش را دوبرابر کرده و با پولی که دیگر برای رهن و اجازه کافی نیست او، همسر و فرزندانش در آستانه بی‌خانمانی هستند، بی‌خیال این اقتصاد سرطان‌زده شد که مسئولانش به فکر درمان آن نیستند و اصلا خیال می‌کنی که برایشان اهمیتی ندارد!
نمی‌شود وقتی همسایه و فامیل بیمار و تیماردارت در کنار درد و رنج بیماری، سخت گرفتار هزینه‌های سربه‌فلک‌کشیده دارو و درمان هستند و بسیاری کم آورده و مانده‌اند در جور کردن آن، بی‌خیال رنج آنها شوی!
این قصه سردراز دارد و می‌شود صدها صفحه از این دردهای ما مردمان عادی نوشت، گیرم که گوش شنوایی نباشد! عزیز من، اما هر جور که نگاه می‌کنم باز هم کاری از دستم بر نمی‌آید به جز همراهی و یاری هرچند ناچیز با عزیزان و دوستان، هرچند در حد تماسی برای احوالپرسی باشد و باز هم هر چه فکر می‌کنم می‌بینم که باید همین بهانه‌ها و دلخوشی‌های کوچک را دریافت و غنیمت شمرد تا تاب آورد و بتوان ادامه داد. همین حالا صدای گنجشک‌ها از پارک کنار خانه می‌آید و مرغ یاکریم بر درخت همسایه می‌خواند. آیا این آواز سخاوتمندانه پرندگان در آستانه بهار نویدی است بر پایان‌یافتن دیریازود درد و رنج؟ غنیمت می‌دانم این بهانه کوچک اما بزرگ را و شاد می‌شوم هرچند برای لحظاتی!

ارسال نظر