سفرنامه اربعین ۱۴۰۲
سفر به بی نهایت
مهمان امام میشوی درست از همان داخل خانه خودت.از همان لحظه که تصمیم میگیری بروی تا دوباره به خانه خودت که برمیگردی. باید بروی تا راه به تو مسیر رسیدن را نشان دهد
مهمان امام می شوی درست از همان داخل خانه خودت. از همان لحظه که تصمیم می گیری بروی تا دوباره به خانه خودت که برمی گردی. یک مهمانی ویژه. اگر چه پیش از این دوبار توفیق تشرف به عتبات عالیات عراق را داشتم ولی این اولین باری بود که فرصت زیارت در ایام اربعین برایم ایجاد شده بود. به همین خاطر به پیشنهاد خودم و قبول مدیرتحریه روزنامه اصفهان امروز، سفرنامه را در همان دوران سفر می نوشتم و برای انتشار ارسال می کردم. هنوز در سفر بودم که بیشتر این مجموعه منتشر شده بود و تنها قسمت آخر را پس از بازگشت و در ایران نوشتم و به همکاران روزنامه سپردم. این نوع سفرنامه نویسی را هم برای اولین بار بود که تجربه می کردم گویی مهمانی من با این یادگاری باید کامل می شد. آنچه اکنون می خوانید همان بخش هایی که پیش از این در روزنامه اصفهان امروز منتشر شده است. دانستن چند نکته شاید جالب باشد، ما یک کاروان سه نفری بودیم، من، برادرم و خواهرم که البته هر سه در دوران هایی همکار روزنامه بوده ایم. هیچکدام تجربه سفر اربعین را نداشتیم. در این سفر برادرم با عکس های فراوان به نوعی سفرنامه تصویری تهیه کرد و من یادداشت های روزانه نوشتم. با این همه هر کدام تجربه منحصر بفردی را از سر گذراندیم که نه در عکس ها، تمام انعکاس می یابد و نه می تواند در گزارش، آن را به تمامی جست. این همان سفری است که باید بروی تا راه خودش به تو مسیر رفتن و رسیدن نشان بدهد.
معجزه عشق
ساعت ۲۰ دقیقه بامداد روز جمعه دهم شهریورماه ۱۴۰۲ مهر خروج از ایران روی گذرنامه من خورد و از نقطه صفر مرزی چذابه وارد خاک عراق شدم از صبح روز قبل که از اصفهان حرکت کرده بودم، همه حواسم به همین نقطه بود و حالا باید تجربه جدیدی را آغاز می کردم. اگرچه تفاوت این تجربه از همان موکب نخست بیرون اصفهان در دل من ایجاد شده بود ولی حالا وارد مرحله تازه و خاص خودش می شد. اصفهانی ها موکب های خوب و متنوعی داشتند، در ورودی الیگودرز با موکب تمیز و خاصی روبرو شدیم ولی از اندیمشک به بعد موکب ها حال و هوای اربعین عراق و زبان عربی داشت نزدیک بستان در موکبی شام خوردیم و اولین تفاوت های جدی با موکب های دیگر نقاطی که پیش از این دیده بودم داشت خودش را نشان می داد. در پارکینگ منطقه مرزی چذابه ماشین را به یکی از پارکینگ های بیابانی و متفاوت سپرده بودیم و باید تنها با کولهپشتی خودمان وارد کشور همسایه می شدیم . در میان مسافران، برخی بارشان خیلی کم و سبک بود گویی حسابی بار سنگین را پیش از این تجربه کرده بودند و یا اهل سفر بودند و می دانستند سبک باید بود. مرز در زمان گذر ما بسیار روان بود و هیچ مکث و معطلی خاصی نداشت با ورود به خاک عراق باید دنبال ماشین می گشتیم کربلا بیشتر از هر شهر دیگری ماشین برای حرکت داشت با توجه به توصیه های قبلی و خستگی ترجیح دادیم که به نزدیک ترین شهر یعنی العماره برویم و شب را در آنجا بمانیم. ماشین سواری خوش جا و البته خستگی راه، باعث شد تا تقریبا مسیر بین مرز و العماره را بین خواب و بیداری طی کنم با این حال بحث مسافر جلویی با راننده جالب بود. اقتصاد و سیاست و تحولات اجتماعی ایران گزارشی بود که مسافر جلویی به عربی به راننده می داد با این که چیز زیادی از این گفتگو نمی دانستم ولی کلیت آن را فهمیدم. در میان این گفتگو معرفی پسته به راننده عراقی جالب بود. گویا او چنین محصولی را ندیده بود. ساعت دو و نیم شب در شهری پیاده شدیم که چیزی جز یک نام از آن نمی دانستیم حتی هیچ تابلویی هم وجود نداشت که اینجا کجاست؟ یا حداقل ما ندیدم. فقط راننده گفت: به مقصد رسیدیم. شهر در آن موقع بیدار بود و موکب ها آماده پذیرایی بودند موکبی را انتخاب و اجازه گرفتیم که بخوابیم دقایقی نگذشت که با اصرار، جوانی از ما تقاضا کرد به خانه برویم و آنجا استراحت کنیم. بعد از قبول درخواست، او بی صبرانه چند جا تماس گرفت تا یک ماشین مدل بالایی که تا کنون سوار نشده بودیم، آمد و ما را به خانه یک عاشق حسین ببرد. راننده جوانی پزشک بود که معلوم شد مادرش شغل معلمی داشته است. در راه منزل، بیمارستان محل کارش را هم به ما نشان داد و من هم بدون تامل خودم را یک روزنامه نگار معرفی کردم. آقای دکتر که حالا با ماشینش و به عشق امام حسین علیه السلام راننده ما بود ما را در منزلی پیدا کرده و با ما خدافظی کرد یک اتاق با تشک های پهن شده و پتوی آماده در اختیار ما قرار گرفت تا در گرمای این شهر زیر یک اسپیلیت، شب خنک و مطبوعی را تجربه کنیم۰ ابتدا تعارف شام کردند و ما چیزی جز خواب نمی خواستیم. از زمان ورود که نزدیک ساعت ۳ بامداد بود تا ۳ ساعت خواب خوبی رفتیم و خستگی درکردیم، صبح داشتیم بیرون می آمدیم که خانم خانه طبقه پایین در حالی که به خاطر نیمه ماه قمری داشت دعای مجیر گوش می کرد؛ در آشپزخانه برایمان یک صبحانه مفصل چید و ما هم از خجالت شکم گرسنه درآمدیم بعد صاحب خانه برایمان ماشین گرفت تا میدان مخصوص ماشین های مسافربری بیرون شهری برویم. البته ما تنها مهمانان این خانه نبودیم و زائران دیگری هم در خانه بودند. حالا که این نوشته ها را می نویسم در یک ون سوار هستیم و قرار است برویم کربلا. درست به همان نقطه ای که زائران حسین علیه السلام از همه جهان می آیند همان حسینی که معجزه عشق او را در چهره مردمان العماره به خوبی دیدم. فقط حسین و عشق او این معجزه یک گانه را رقم می زنند به این معجزه باید ایمان آورد. در هنگام دیدن این مردم ترجمه این شعر عربی در ذهنم خودنمایی کرد: هر آنچه در قلب می گذرد را نمی توان گفت برای همین خدا آه؛ اشک؛ خواب طولانی؛ لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد.
بهترین تولد
ساعت یازده صبح روز یازدهم شهریور در گوشه ای از حرم جناب حر نشسته ام و این یادداشت را می نویسم. ماجرای کربلا عجیب با حر در آمیخته است گویی همه ما دوست داریم اگر خطایی هم کرده باشیم بالاخره چون حر عاقبت بخیر شویم حر شهادت در راه حسین علیه السلام را انتخاب کرد و به سعادت جاودانه رسید. بیرون حرم پارچه نوشته هایی وجود دارد که ترجمه آن حکایت از تشکر از جناب حر بابت اجابت تقاضای شان را می کند کمی قبل تر و در آغاز کوچه مجموعه ای از کتاب های بیشتر خاندان صدر دیده می شود. از منزل ما که همان موکب حسینیه ابوجعفر در محله حر صغیر است با تاکسی های که جز سه چرخه نیست و البته الان در هند و پاکستان هم دیده می شود و در ایران وجود ندارد به این جا آمده ایم. اینجا تفاوت های بزرگ کنار هم نشسته اند ماشین های گرانقیمت و آخرین مدل در کنار همین سه چرخه ها. دیروز از العماره تا کربلا را با ون آمدیم جاده هیچ گونه علایم راهنمایی و رانندگی نداشت نه کیلومتری نه اینکه مقصد کجاست و نه هیچ گونه علامت دیگر. ماشین فقط در بین راه یک بار در یک موکب ایستاد و دیگر فقط آمد . در بخشی از مسیر که جاده به آزاد راه منتهی به بغداد پیوست وضعیت جاده بهتر شد و علائم راهنمایی و رانندگی هم پیدا شد دوباره که به جاده اختصاصی کربلا برگشتیم باز هیچ نشانی وجود نداشت. بالاخره بعد از ظهر ما را در منطقهای از کربلا پیدا کرد در گرما قدم زنان به حرم حضرت ابوالفضل بین الحرمین و حرم امام حسین علیه السلام نزدیک شدیم. بنا به اطلاعات قبلی لازم بود تا موکب حسینیه ابوجعفر را پیدا کنیم تا بتوانیم به بقیه کارها برسیم. خیابان سدره را طی کردیم و بعد با پرس و جوی فراوان تاکسی های قریه حر صغیر یا همان سه چرخه ها خودشان را نشان دادند. در فاصله کمتر از بیست و چهار ساعت انواع مختلف وسیله نقلیه از ماشین های آخرین مدل تا همین سه چرخه ها را تجربه کردیم. در محل اقامت ما همه امکانات موجود است و اینجا همه ایرانی ها کنار هم جمع شده اند. خواب و جا در موکب ها خودش حالا و هوای و قانون عجیبی دارد برای نمونه برادرم تا صبح چهار بار جایش را تغییر داد با این همه موکب ابوجعفر ساختمان زیبا و نوسازی دارد و داخل آن برودت هوا، آدم را می ترساند. تقریبا نمی توان به چیز خاصی دل بست و یا مطمئن بود. دیشب فرصت عرض ارادت و زیارت امام حسین علیه السلام در حرم ایشان نصیب ما شد ولی زیارت حضرت ابوالفضل را ایستاده در گوشه ای از بین الحرمین خواندیم. اصرار عجیب این مردم در پذیرایی از زائران گفتنی نیست فقط دیدنی است. حالا امروز صبح در روز تولدم در حرم حر نشسته ام و روایت گر عشق و دلدادگی این مردم هستم. هم زائران و هم خادمان و میزبانان. کنار من کسی به ایران زنگ زده و می گوید من در بهترین نقطه دنیا هستم و من در روز تولدم به بهترین نقطه دنیا آمده ام. این بهترین تولد زندگی من بوده است.
ورود پادشاهان پیاده
دیروز بعد از نوشتن قسمت دوم از چند خیابان دیگر کربلا گذشتم. ساختمان زیبای دانشگاه و مدرسه و برخی ادارات دولتی را دیدم. یک جایی ماشین ایستاد و باید پرسه زنی غیر انتخابی را تجربه می کردیم. دیدن مرکز جمع آوری زباله و کوهی از بازیافت ها با وجود این جمعیت چیز عجیبی نبود. امکانات اولیه به خصوص آب بسته بندی تقریبا همه جا وجود دارد این مورد و دیگر موارد بازیافت های فراوانی ایجاد می کند. نمی دانم اصلا چیزی به عنوان بازیافت و استفاده دوباره وجود دارد یا نه؟ البته در طول مسیر متاسفانه شاهد وجود این مواد در کنار موکب ها و خیابان ها هستیم. با وجود عدم فرهنگ جمع آوری و نظافت شهری در مقایسه با اصفهان باز خدمت رسانی به زائر؛ چیزی شبیه یک شگفتی می ماند. پرسه زنی ما را به داخل بازار میوه و تره بار کشاند مقایسه قیمت ها البته با نرخ دینار ۳۴ هزار تومان ما را به اعداد بالا رساند. اعدادی که نسبت به بازار اصفهان بالاتر می نمود. نماز ظهر و عصر را در موکب احباب الرضا واقع در محوطهای که قرار است صحن حضرت زینب بشود اقامه کردیم. بعد فرصت زیارت دست داد و برای اولین بار طبقه دوم حرم امام حسین علیه السلام را هم دیدم. از آن بالا صحن و سرای حرم و حضور و اشتیاق زائران حال و هوای دیگری داشت. داخل بین الحرمین که شدم در اولین فرصت سفارش مدیر تحریریه را انجام دادم ولی به علت برنامه خاص حرم حضرت ابوالفضل، داخل آن نتوانستیم بشویم. انبوه کوله ها که به درب های حرم ابوالفضل وصل شده بود نشان از ورود پادشاهانی داشت که پیاده از نجف به کربلا رسیده اند. شب، دیگر جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانستیم به ۵۰۰ متری حرم هم برسیم. رانندگی در این کشور عجیب است. علایم راهنمایی و رانندگی که وجود ندارد. جاده ها به شدت مشکل دارند و راننده ها هم گویی بیش از اندازه بی ترس هستند. سرعت گیر فراوان هستند و راننده ها بدون توجه از آنها می گذرند. دیشب ماشین آتش نشانی هر چه بوق می زد، مکانی نبود تا سه چرخه ای که سوارش بودیم کنار بزند البته وقتی که جا پیدا شد و ماشین آتش نشانی رفت، چیری جز یک تانکر آب و یک لوله چیزی نداشت، نرخ کرایه های درون شهری افزایش یافته و محدودیت های ترافیکی دور و بر حرم زیاد شده است. یک چیز دیگر مسئله تنوع پلاک ماشین ها بر خلاف ایران وجود دارد. ماشین های اربیل هم نام عراق و هم نام اربیل در پلاکشان دیده می شود. برخی پلاک ها با قید کلمه بغداد و عنوان خصوصی دیده می شوند. پشت ماشین ها شعر و نوشته ای مثل ایران وجود ندارد در عوض پشت و یا روی در برخی از سه چرخه های سواری یا همان تاکسی ها، تصویر گرافیکی یک زن دیده می شود. در طول مسیرهای مختلف تمثال های منتسب به امامان و همچنین حضرت ابوالفضل بسیار دیده می شود. همچنین تقریبا کمتر نقطه ای را می توان دید که در آن یک پرچم وجود نداشته باشد. یا پرچم مشکی و یا سرخ و یا مزین به نام امام حسین علیه السلام وجود دارد. پرچم رسمی کشور عراق کم دیده می شود. دیروز عصر در محل اقامتمان، صاحب خانه، مهمانانی از حشد الشعبی داشت. شام جگر و سیب زمینی و نان و سالاد داشتیم که متفاوت بود. امروز صبح شهربازی و چرخ و فلک بزرگ آن را در یکی از خیابان های کربلا دیدم که گویا در این ایام تعطیل است. همچنین ساختمان زیبای دانشگاه علوم پزشکی هم جالب بود. زمانی که این یادداشت را می نویسم، مقصد ما شهرهای زیارتی سامرا و کاظمین است.
سفر در سفر
هیچ کجای جهان شاید به اندازه سامراء برای شیعه دوازده امامی خاص نباشد. شمالی ترین شهر زیارتی عراق که ۲۳۰ کیلومتر با کربلا فاصله دارد. دوازدهم شهریور صبح تصمیم گرفتیم سفری در دل سفر داشته باشیم. برای همین با مجموعه ای از زائران تهرانی یک ون کرایه کردیم مقصد نخست ما شهر سامراء و مدفن دو امام معصوم، حضرت امام هادی علیه السلام و امام حسن عسکری علیه السلام، پدربزرگ و پدر امام زمان علیه السلام است. اذان ظهر و در دل گرما به این شهر رسیدیم فرصت بسیار کم باعث شد تا فقط بتوانیم نماز ظهر و عصر را بخوانیم و زیارت مختصری انجام بدهیم. دیگر نشد از سرداب هم بازدید داشته باشیم. ناهار را از غذاهای موکب های نجف آباد و سیستان استفاده کردیم. در نزدیکی این حرم شریف، برج و قلعه متوکل عباسی هم دیده می شود. ولی حتی یک بازدید کننده هم ندارد در مقابل حرم امامان که هر روز پر رونق تر می شود. بعد به حرم سید محمد، عموی امام زمان در نزدیکی سامراء رفتیم. بنرهایی که روی آن از برآورده شدن حاجات خودشان توسط سید محمد حکایت می کرد. قبولی در رشته پزشکی دانشگاه و یا علاج سرطان در این میان بود. در ادامه مسیر و نزدیکی بغداد، موکب حشد الشعب ما را به اصرار مهمان خود کردند. موکب واقعا تمیز و متنوعی بود. شب شد و ما به کاظمین رسیدیم از گاراژ مرتضی که ون بیشتر نمی توانست برود تا حرم ۴۰ دقیقه پیاده راه بود. البته ماشین های خود حرم، بسیاری از مسیر را کمک کار زائران بودند. حرم امامین کاظمین، عجیب حس و حال مشهد را دارد. زیارت پدر و پسر امام رضا علیه السلام، فوق العاده دل نشین است و برای ایرانی ها معنای دیگری دارد. با حرم امام موسی کاظم و امام جواد علیه السلام خداحافظی کردیم. اگرچه باید ساعت ده شب حرکت می کردیم ولی به علت تاخیر یکی از همراهان ساعت ۱۱ شب به سمت کربلا حرکت کردیم. نزدیک کربلا و ساعت نزدیک به دو بامداد، ماشینی از عقب به ون برخورد کرد. تصادفی که امکان داشت نتایج سختی به همراه داشته باشد ولی خدا را شکر به سلامتی وارد کربلا شدیم. سفری در حدود بیست ساعت. ساعات پایانی شب تا صبح در موکب دامغانی ها بودیم. وقت نوشتن این یادداشت در حال سفر به نجف هستیم.
خانه پدری
طبق حدیث معروف، پیامبر (ص) و علی(ع)، پدر امت هستند پس بی دلیل نیست که شیعه نجف و به خصوص حرم امام علی علیه السلام را خانه پدری خودش بداند. ما ظهر روز ۱۳ شهریور وارد نجف شدیم شهر پر از چهرههایی است که آماده حرکت به سوی کربلا هستند. کوله پشتی به دوش آماده سفر هستند سفری به سوی بی نهایت. بی نهایت عشق، بی نهایت ایمان، بی نهایت اخلاص و بی نهایت انسان حسینی بودن. کمی طول کشید تا جایی را که از قبل نشانی آن را گرفته بودیم پیدا کنیم جا تنها برای یک شب داشت، در همین زمان بود که با یکی از دوستان برادرم به حسینیه امیرالمومنین در شارع مدینه رفتیم و جایی برای خواب پیدا کردیم. نزدیک غروب آفتاب به حرم امام علی علیه السلام رفتیم. از باب قبله وارد شدیم و عبارت سلام بر توای برادر پیامبر ما را بی اختیار به مدینه و مسجد نبی برد. در صحن دیگری جایی نبود بعد از طواف قسمتی از ضریح مقدس به رواق بزرگ حضرت زهرا رفتیم و زیارت نامه خواندیم. متاسفانه آنجا نماز جماعت برپا نمی شد. البته شنیدیم برای خانم ها در پایین با امام جماعت خانم نماز جماعت هم بوده است. صبح بعد از نماز باز هم مشرف شدیم.تعداد موکب ها در نجف نسبت به کربلا کمتر است ولی باز کسی دست خالی نمی ماند. نظافت و تمیزی سطح شهر نجف از کربلا بهتر بود. فارسی بیشتر رایج بود و مغازه ها جنس به پول ایرانی می فروختند. نگاه گردشگری هم در کنار نگاه زیارتی در نجف دیده می شد. صبح روز چهاردهم شهریورماه به مسجد کوفه رفتیم و اعمال آن را انجام دادیم. مقام های ابراهیم، خضر، امام صادق و ... جای جای اینجا خلاصه ای از تاریخ مقدس همه ادیان ابراهیمی است. نماز ظهر و عصر را در مسجد کوفه و درست پشت محراب امیرالمومنین کامل خواندیم. یکی از مکانهایی که نماز مسافر کامل است، همین جاست. بیرون که آمدیم، گرمای زیاد بخش بعدی سفر یعنی مسجد سهله را از برنامه خارج کرد. شب بار دیگر در حرم امام علی علیه السلام زیارت نامه خواندیم. صبح روز پانزدهم شهریور ماه یعنی درست صبح روز اربعین حسینی بعد از نماز به مسیر پیادهروی پیوستم. هوا تاریک بود و من شاید از آخرین افرادی بودم که از نجف پیاده روی را به کربلا شروع می کردم. گرچه بخش های دیگری را مانند ورود به کربلا را روزهای دیگر پیاده روی کرده بودم ولی شروع از نجف هم حس و حال خاصی داشت. مقداری در این جاده عاشقانه گام برداشتم، وقت زیاد نبود و باید به همسفری ها می پیوستم با ماشین به نجف برگشتم. محدودیتهای ترافیکی باعث شد تا بخشی از مسیر را با سه چرخه بیایم. سه چرخه وارد قبرستان عجیب و بزرگ وادی السلام شد. این قبرستان خودش شهری است بزرگ و اسرار آمیز. فرصتی شد تا از مقبره پیامبران هود و صالح هم دیداری داشته باشم و سلامی بکنم. ساعتی بعد با یک مینی بوس از نجف راهی چذابه شدیم.
در مسیر گرم بازگشت، همچنان اعجاز عشق را دیدیم و این روایت تنها دیدنی است کسی تا نرفته این هم عشق و ارادت خالصانه را باور نمی کند. در گرمای نزدیک 50 درجه و در زیر آفتاب، اصرار داشتند که ماشین را نگاه دارند و افراد پذیرایی شود. تحمل این گرما و سختی جز با عشق امکان پذیر نیست. عصر با بهترین وجه ممکن و بدون معطلی وارد ایران شدیم. عشایر خوزستان هم خالصانه و عاشقانه پذیرایی می کردند. شب در شوش دانیال مهمان آقای عباس فاضلی شدیم. ایشان را نمی شناختیم ستاد اسکان موجود در حرم شوش دانیال ما را به ایشان معرفی کرد. یک طبقه از ساختمان با همه امکانات را در اختیار ما قرار داد. صبح هم با اصرار ما را مهمان سفره صبحانه خودشان کردند. در هوای گرم شوش که در همان صبح بالای 40 درجه بود، مادر خانه، تنور را روشن کرد و در حیاط نان تازه پخت و داغ داغ تقدیم زائران کرد. بعد به زیارت دومین معصوم مدفون در ایران، حضرت دانیال نبی رفتیم. سفری که از صبح روز نهم شهریور ماه شروع شده بود عصر روز 16 شهریور ماه تمام شد و من هم فرصت کردم در یک تجربه منحصر بفرد و تازه و بکر شرکت کنم.