حمیدرضا بانی؛ همراه اصفهان با دوربین و دوچرخه

 هرجا حرفِ اصفهان بود آقای بانی هم بود با دوربین و دوچرخه‌اش. فرقی نمی‌کرد رویدادی باشد که جوان‌ها تدارک دیده‌اند یا قدیمی‌ترها و هم‌نسلانش. نه قضاوتی در کار بود نه حسادتی. تنها گزاره مشترک برای انتخاب «اصفهان» بود و بس!

حمیدرضا بانی؛ همراه اصفهان با دوربین و دوچرخه


یادم است در برنامه «معماری خوانی» جلسات خودجوش و غیررسمی نسل جوان معمار اصفهان دیدمش که چه بی‌دریغ و پرمهر آمده و از گپ و گفت تا عکاسی هر کاری بتواند برای گرما بخشیدن به جمع می‌کند و حتماً آنجاها که خارج از مناسبات و نمایش‌های رسمی بود، حضورش پررنگ‌تر می‌نمود.
اگر در صفحه مجازی دنبالش می‌کردی لبریز از اصفهان می‌شدی و سیر نه!
کسالت جمعه‌ها را با رنگی کم می‌کرد که دوباره به عکس‌های قدیمی و ناب در صفحه‌اش می‌داد.

محال بود به بنایی تاریخی سر بزند و تلاش نکند از زاویه‌ای دیگر یک عکس تازه از آن بگیرد تا باذوق نشانمان بدهد و مگر این ویژگی جوانی نیست و آدمی که زندگی را بلد است؟!

هرجا حرفِ اصفهان بود آقای بانی هم بود با دوربین و دوچرخه‌اش. هر چند آنجا، پشت آن میزی ننشسته بود که برای آرایش صورت اصفهان و متر و معیار زشتی و زیبایی‌اش، تکلیف تعیین می‌کنند؛ اما با چشم بیدار و تیزبین و دوربین همیشه آماده‌اش، آینه‌ای می‌شد برای روایت تصویری اصفهان تا به‌راحتی بر صورت زیبا و دل‌نازک عاشقانشان خط‌وخش نیندازند. مثل تعطیلات نوروز امسال که خاموشی پل مارنان اصفهان را روایت کرده و به دیده مدیریت شهری رساند و کمی بعد با عکس زیبای تازه، خبر از اصلاح کار و روشنایی پل داد و عکس قبل و بعدش را برایمان به یادگار گذاشت.

عکس : علیرضا موسوی زاده


هرجا حرفِ اصفهان بود آقای بانی هم بود با دوربین و دوچرخه‌اش. هم به‌وقت تازگی و روشنایی شهر را می‌دید هم به گاه خمودگی و خاموشی‌اش...
ساعت‌ها رکاب می‌زد و هر بار روایت تازه‌ای می‌کرد. با عکس‌های او به‌وقت جاری زاینده‌رود سیراب می‌شدیم و بعد بستن آب، لب‌هایمان از عطش خشک، امروز چشمانمان زیر فیروزه‌ای گنبد مسجد جامع سو می‌گرفت و فردا روی سکوهای خواجو، آرامش را طلب می‌کردیم.
یک عصر نیمه تابستان در هیاهوی بازار بزرگ اصفهان پشت مجمع زغال‌اخته فروش آب از ذهنمان راه می‌افتاد و در یک بعدازظهر پاییزی، با لذت تخته فولاد را می‌گشتیم. روزی غصه تعطیلی شنبه‌بازار و بحران فرونشست شهر را می‌خوردیم و روز دیگر، در نشاط اصفهان بارانی در چهارباغ از جا می‌جستیم.
فرقی نمی‌کرد کجای اصفهان، او دلش برای هر نقطه شهر می‌جوشید چه نقش‌جهانش باشد چه یک‌گوشه پنهان از نظر در کوچه‌پس‌کوچه‌های دور از مرکز شهر.
هرجا حرفِ اصفهان بود آقای بانی هم بود با دوربین و دوچرخه‌اش. او عکاس زیبایی‌های اصفهان نبود! عکاس زشتی‌هایش هم نبود! اصلاً او عکاس نبود. او راوی عاشق تصاویر اصفهان با زشتی و زیبایی‌های توامانش بود درست مثل زندگی که از شادی و غم، فرازوفرود، آرامش و طوفان لبریز است و تمام راز روایت دوجانبه‌اش این بود که اصفهان را برای همگان و همیشه زیستن می‌خواست.
پای یکی از عکس‌هایش نوشته بود: اصفهان من، شهر زندگی بود؛ اما هنوز هم می‌شود شهر زندگی باشد؟

ارسال نظر