عطر ریخته در اصفهان

مرمت واقعی؛ مرگ است

رضا مهدوی هزاوه، نویسنده-پنجشنبه‌ها یادداشت‌های مرا در «اصفهان امروز» خواهید خواند. نوشتن از خود و روزگار و کتاب‌ها و فیلم‌ها و آسمان اصفهان و رؤیا‌های ازدست‌رفته و...موضوع این روایت‌هاست. اصفهان، شیشه‌ی شفاف عطری‌است که روی کاشی‌های فیروزه‌ای ریخته شده است. «هیچ‌چیزی محو نمی‌شود» و این جمله، هم می‌تواند ترسناک باشد و هم مایه‌ی خوشدلی.

مرمت واقعی؛ مرگ است

اصفهان شهر رؤیا‌هاست. اولین بار که در زمان بچگی عکسی از سی‌وسه‌پل را در کتابی دیدم حس کردم چقدر دلم می‌خواهد روی پل راه بروم. آسمان در آن عکس آبی بود. چندتکه ابر سفید بالای سر پل بود.

آن موقع نمی‌دانستم بعدها این پل و آسمان آبی بخش مهمی از داستان زندگی‌ام می‌شود.

آن روز پائیزی در خانه نشسته‌ بودم. از پنجره به ابرهای متراکم آسمان اراک نگاه می‌کردم. کتاب جغرافیا را ورق می‌زدم. بچه‌ها در کوچه بازی می‌کردند. زمان جنگ بود. تلویزیون پر بود از خبر. خبرها حول محور فقدان می‌گذشت. یادم می‌آید در تلویزیون عکس کسانی که گمشده بودند نمایش می‌داد. همیشه دلم می‌خواست بفهمم این‌همه گمشده بالاخره به آغوش خانواده برمی‌گردند یا نه.

حالا سال‌ها از آن زمان می‌گذرد. در دهه‌ی هفتادبخشی از خدمت سربازی‌ام در پادگان مرکز توپخانه‌ی اصفهان گذشت. هرروز از سی‌وسه‌پل عبور می‌کردم. آن سال‌ها هنوز آب زاینده‌رود خشک نشده بود.

تقدیر بر آن بود که بعدها شش سال در شهر گز و عالی‌قاپو زندگی کنم. در نقش‌جهان راه بروم و شاه‌عباس را ببینم که نشسته است بر بلندای کاخ و چوگان‌بازی تماشا می‌کند.

و بازهم تقدیر بر آن بود که بعد از شش سال زندگی در میان چهارباغ به زادگاهم اراک برگردم. وقتی آخرین بار سوار اتوبوس تی‌بی‌تیِ ترمینال کاوه شدم و از اصفهان خداحافظی کردم حس می‌کردم در جیب پیراهنم پل‌خواجو هم هست و نیز جلفا و کوچه‌ی سنگ‌تراش‌ها و کلیسای وانک و خاچاطور گیساراتسی _ همان کسی که برای اولین بار دستگاه چاپ را به جلفا آورد _ و نیز آدم‌هایی که دوست‌شان داشتم.

سنگین شده بودم. اتوبوس انگار به‌سختی دل می‌کند. انگار زخمی بودم. رنجور‌. اگر خاطره‌ی پائیز چهارباغ به دادم نمی‌رسید شاید مسافران آن اتوبوس، مردی چهل‌وچندساله را می‌دیدند که بی‌ترس از قضاوت گریه می‌کند.

چند روز پیش بعد از مدت‌ها به اصفهان آمدم. شب بود. به میدان نقش‌جهان رفتم. دلم می‌خواست گمشدگی را تجربه کنم.‌ مثل همان گمشد‌‌ه‌هایی که تصویرشان را در تلویزیون می‌دیدم. اصفهان از آن شهرهایی است که شبیه موج دریاست. می‌توانی خودت را بسپاری به حرکت آرام موج.

به پشت میدان نقش‌جهان رفتم. با دوستی قدیمی به کافه‌ی هتل کریاس رفتیم. چای نوشیدیم و حرف زدیم. از گذشته‌ها گفتیم. از آینده نگفتیم. که آینده همیشه ترسناک است. امنیت همیشه در دوردست‌هاست. همان دوردست‌هایی که آشناست.

از هتل بیرون آمدیم. چشمم به گنبد در حال مرمت مسجد امام افتاد. گنبد در محدوده‌ی صبح بود. گنبد زخمی بود. مثل آن شبی که در اتوبوس تی‌بی‌تی نشسته بودم و بغض‌ام را پنهان می‌کردم. حس کردم گنبد می‌خواهد حرف بزند‌. نیازمند بود. گنبد قهرمان بود. و مگر تعریف قهرمان این نیست که نیاز به تغییر دارد؟

هندزفری در گوش گذاشتم. علیرضا قربانی می‌خواند. می‌گفت:

« آمده‌ام تو به داد دلم برسی.»

چای در منطقه‌ی شب بود. گنبد در محدوده‌ی صبح سحری بود. کبوتری که خوابش نبرده بود مرا با خودش به بالای‌ داربست‌های گنبد برد.

از آن بالا در جوار کاشی‌های فیروزه‌ای خودم را دیدم. کودکی‌ام را دیدم. همان کتاب جغرافی‌ِ قدیمی را دیدم که عکس سی‌وسه‌پل در آن نقش بسته بود. خاطرات آوار شد. عکس تک‌تک بچه‌ها و زن‌ها و پیرمردها‌ی گمشده در طول تاریخ را دیدم. همان عکس گمشده‌هایی که در تلویزیون می‌دیدم و گمشده‌های بعد از حمله‌ی مغول و همه و همه.

حالا در محاصره‌ی جنگ و رؤیا و چای و ناز و سرو شیراز و دل‌تنگی مولانا برای شمس تبریز و شب بودم.

حالا فرصت خوبی بود برای گریستن. همان فرصتی که سال‌ها پیش در آن اتوبوس از خودم دریغ کرده بودم.

معمار خوابیده بود. زخمی بودم. مثل گنبد. مثل جهان. مثل میدان نقش‌جهان. مثل غروبی که شاه‌عباس از تماشای چوگان‌بازی خسته بشود.

مطمئن هستم شاه‌عباس هم غروب تلخ جمعه را تجربه کرده است. شاهان هم هزار منطقه‌ی کور در ذهن‌شان دارند.

به خودم می‌گویم مرمت واقعی چیست؟

آیا گمشده‌ها روزی و یا شبی پیدا می‌شوند؟

آیا علیرضا قربانی ترانه‌های شاد هم خواهد خواند؟ و یا اینکه اندوه؛ سرچشمه‌ی خلق اثر است؟

معمارها به سراغ آدم تنها نمی‌روند. مثل آدم‌ِ بیماری که پزشک به اطرافیانش می‌گوید بگذارید راحت باشد. هر چه می‌خواهد بخورد و بنوشد.

اصفهان شهر رؤیا‌هاست. همان شب بعد از خداحافظی با دوستم به کنار سی‌وسه‌پل رفتم. حالا درست وسط همان عکسی بودم که چهل‌وچند سال پیش دیده بودم.

عکاسی عکسی از من گرفت؛ تا بچه‌ی کنجکاوی همین عکس را در کتاب جغرافیا در آینده‌ای دور ببیند.

علیرضا قربانی می‌خواند:

«آمده‌ام تو به داد دلم برسی»

ارسال نظر