داستانی که هرگز تکراری نمی شود

مسجد جامع اصفهان غروب 17 بهمن 1402. هر چه مسجد مرا در آغوش گرم خود می گرفت، ابرها می توانستند مسجد را در آغوش بگیرند

داستانی که هرگز تکراری نمی شود

من اینجا ایستاده بودم آمده بودم تا مانند بسیاری از روزهای دیگر دلم باز شود، آمده بودم تا با حضور در مسجد جامع اصفهان، لذت منحصر بفردی را تجربه کنم. جای همه خالی! در این میان تنها به ابرها غبطه می خوردم، آنها از جایی می توانستند مسجد را نگاه کنند که من در رفت و آمدهای بسیارم نمی توانستم آنگونه نگاه کنم. هر چه مسجد مرا در آغوش گرم خود می گرفت، آنها می توانستند مسجد را در آغوش بگیرند. برای من اینجا خود ابرها، خود آسمان بود، نمی دانم برای ابرها، مسجد کجا بود؟! لحظات نزدیک غروب 17 بهمن 1402 بود و مومنان آماده می شدند تا به طومار نمازگزاران بیش از هزارساله مسجد بپیوندند و من غرق آن همه زیبایی بودم. اگر جای آن ابرها بودم، شاید توان رفتن نداشتم، می باریدم و روی این حیاط، سجده می کردم. اگر جای آن ابرها بودم و قرار بود بروم، تصویر و بوی این مکان مقدس را در قطره های خودم جا می دادم و به همه اقیانوس های جهان می بردم و در همه آب های آزاد، با همه ماهی های آزاد، داستان مسجد جامع اصفهان را می گفتم. داستانی که هرگز تکراری نمی شود.

ارسال نظر

New Project اخرین اخبار
New Project پربیننده‌ترین اخبار