پیرمرد مهربان چهارباغ در قلب جنگ ۱۲ روزه،

مردی که با یک‌مشت گندم، پرواز را به اصفهان برگرداند

در روزهایی که سایه جنگ بر اصفهان افتاده بود، صدای پدافندها با نفس‌های شهر گره می‌خورد و آسمان دیگر جای پرواز نبود، مردی ساده در خیابان چهارباغ عباسی، کاری کرد که شاید در ظاهر ناچیز باشد، اما در دلش امیدی بزرگ نهفته بود.

مردی که با یک‌مشت گندم، پرواز را به اصفهان برگرداند

اصفهان امروز- شهرزاد فلاح: در روزهایی که سایه جنگ بر اصفهان افتاده بود، صدای پدافندها با نفس‌های شهر گره می‌خورد و آسمان دیگر جای پرواز نبود، مردی ساده در خیابان چهارباغ عباسی، کاری کرد که شاید در ظاهر ناچیز باشد، اما در دلش امیدی بزرگ نهفته بود. او نه سرباز بود، نه سخنران، نه چهره‌ای معروف. تنها، هر روز، پیش از طلوع، دستانش را از گندم پر می‌کرد و در سکوتی پرمفهوم، بر سنگ‌فرش خیابان می‌ریخت؛ برای پرندگانی که از ترس صدای انفجارها، جرات پرواز نداشتند. او، پیرمرد مهربان چهارباغ، حالا نامی است که دهان‌به‌دهان در میان مردم می‌چرخد. مردی بی‌ادعا که توانست در میانه جنگ ۱۲ روزه، نه با فریاد که با مهربانی‌اش، معنای مقاومت را بازتعریف کند.

وقتی آسمان ساکت شد

«پرنده‌ها دیگر نمی‌آمدند. حتی گنجشک‌هایی که همیشه صبح زود سروصدا می‌کردند، غیب شده بودند. انگار آسمان خالی شده بود.» این را خود او می‌گوید. مردی با چهره‌ای آفتاب‌سوخته، سبیلی سفید و صدایی آرام. او مغازه کوچکی در گوشه‌ای از چهارباغ دارد. مغازه‌اش نه تابلو دارد و نه حتی نام مشخصی. اما این روزها، همه آن را به «مغازه پیرمرد دانه‌ریز» می‌شناسند. این مرد مهربان در گفت‌وگویی صمیمانه اظهار داشت: «وقتی صدای جنگ اومد، همه ترسیدن. فقط ما نبودیم. پرنده‌ها هم نمی‌تونستن بخونن. نمی‌تونستن پر بزنن. انگار آسمان هم وحشت کرده بود.» 

شروع از سکوت، ادامه در همدلی

پیرمرد تعریف می‌کند که روز نخست هیچ پرنده‌ای نیامد. نه گنجشکی، نه قمری‌ای، نه حتی کبوترهای همیشگی. اما او ناامید نشد. هر روز، همان زمان، همان جا. وی بیان کرد: «گفتم باید صبر کنم. پرنده هم دل دارد. اول با ترس میاد، بعد اگر دید امن هست، می‌ماند. باید نشان می‌دادم هنوز یک جایی هست که امن است… حتی اگر فقط یک وجب.» دو روز، سه روز، پنج‌روز… و بعد، جادویی رخ داد. گنجشک‌ها بازگشتند. قمری‌ها آمدند. کبوترها روی شاخه‌های درختان نشستند و چهارباغ، دوباره صدادار شد.

صدای مردم، انعکاس امید

مردم نیز کم‌کم متوجه این حضور شدند. ابتدا با تعجب، سپس با لبخند. کودکانی که از صدای جنگ ترسیده بودند، حالا صبح‌ها با اشتیاق به دیدن پرنده‌ها می‌آمدند. یکی از رهگذران می‌گوید: «این پیرمرد یه کاری کرد که هیچ کمپین یا سازمانی نتوانست؛ دل آدم‌ها رو نرم کرد. وسط ترس، به ما یادآوری کرد هنوز میشه زندگی کرد.» فروغ، مادر دو کودک هفت و نه‌ساله، می‌گوید: «پسرانم دیگر صبح با ترس بیدار نمی شوند، آنها می گویند: باید برویم ببینیم پرنده‌ها اومدن یا نه؟ این برای من، یعنی برگشتن حس امنیت.» 

قهرمان بی‌ادعا، پناه بی‌نام

او نه عکسی از خود منتشر کرده، نه فعالیتی در فضای مجازی دارد. حتی نامش را خیلی‌ها نمی‌دانند. وقتی از او پرسیدیم که چرا خودش را معرفی نمی‌کند، با لبخند گفت: «اگر بخواهی کاری رو واسه دل خودت و دل خدا انجام بدی، دیگر نیازی به تابلو نداری. من نه قهرمانم، نه چیزی. فقط طاقت نداشتم این صحنه رو ببینم و کاری نکنم.» این حرف‌ها، ساده‌اند؛ اما تأثیرشان عمیق است. در جهانی که همه دنبال دیده‌شدن‌اند، او به دیده‌نشدن افتخار می‌کند.

چهارباغ، نقطه پیوند مهربانی

کار او، کم‌کم به یک پدیده اجتماعی تبدیل شد. مغازه‌داران اطراف، به گفته خودشان، گاهی دانه می‌خرند و کنارش می‌ریزند. یکی از مغازه‌داران می‌گوید: «بعضی روزها پیرمرد نمی‌رسد، ما دانه می‌ریزیم. انگار به یک عهد نانوشته پایبند شدیم. اینجا دیگر فقط یک خیابان نیست… یک قرار مهربانی ست.» برخی کسبه حتی نام جدیدی برای محل گذاشته‌اند: «چهارباغ، مسیر پرواز.» 

 بعد از جنگ؛ زیبایی هنوز ادامه دارد

با پایان جنگ ۱۲ روزه، خیلی چیزها به روال قبل برگشت؛ اما دانه پاشی صبحگاهی همچنان ادامه دارد. تنها تفاوت، تعداد بیشتر پرنده‌ها و مردمی است که هر روز صبح زود، برای چند دقیقه توقف می‌کنند، لبخند می‌زنند، و بعضی حتی دعا می‌خوانند. پیرمرد در این باره می‌گوید: «الان دیگر عادت کردم. انگار اگر یک روز نیایم، خودمم دلگیر می‌شوم. این شده قرار هر روزم باخدا. من، پرنده‌ها، یک‌مشت دانه… همین.» 

درس مهربانی از دل اصفهان

اصفهان، شهری که قرن‌ها باهنر و زیبایی شناخته شده، حالا با رفتاری ساده، ولی پرمعنا، دوباره نشان داد که مهربانی در تار و پودش تنیده شده است. این پیرمرد، نه‌تنها پرنده‌ها را نجات داد، بلکه دل آدم‌ها را هم دوباره گرم کرد. از دل ترس، امید جوانه زد. از سکوت، آواز زاده شد و از یک‌مشت گندم، داستانی کهنه اما همیشه تازه شکل گرفت: مهربانی، هنوز هم کار می‌کند.

 قهرمانی، بدون زره و بی‌صدا

در روزگار ما، قهرمان‌ها را با نشان، باقدرت و بانفوذ می‌سنجند. اما شاید وقت آن رسیده که مفهوم قهرمان را بازتعریف کنیم. قهرمان می‌تواند مردی باشد با دستانی پر از دانه که برای دل پرندگان و آرامش مردم، هر روز در خیابانی می‌نشیند و کاری کوچک اما بزرگ انجام می‌دهد. 

وقتی مهربانی فرهنگ می‌سازد

این داستان، فقط درباره یک پیرمرد نیست. درباره شهری است که هنوز قلب دارد. درباره مردمی است که هنوز به مهربانی واکنش نشان می‌دهند و درباره کودکی است که بعد از دیدن پرنده‌ها، کمتر از صدای جنگ می‌ترسد. در جهانی پر از هیاهو، مردی در اصفهان یادمان داد که امید، هنوز هم می‌تواند از دل خاکستر برخیزد و زندگی، حتی در دل جنگ، راه خودش را باز می‌کند… گاهی با فقط یک‌مشت گندم. و این مهربانی در قلب اصفهان مهربان در زمان صلح هم ادامه دارد

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار