علیرضا محمدی؛ خاطرات گروه سینماروهای دهه 40
علیرضا محمدی دهه هاست در کسبوکار تجهیزات برقی است اما در مدیریت تولید فیلمهای سینمایی نیز بارها مشارکت داشته است. یک عشق سینما و از جماعت فیلمبازهای پرتعداد دهه 40 و 50 اصفهان. خاطرات او از سالهایی که سینماها قلب تپنده زندگی اجتماعی این شهر بود هم شنیدنی است و هم برای بسیاری خاطره انگیز.
الهام باطنی/اصفهان امروز: «پپسی دم سینما همایون، میزِد گولیشا حسن لیموناتی، پق؛ بَه! چه خوشمزه بود. یادش بخیر.»
حس خوش سینما رفتن فیلمبازهای دهه 40 و 50 اصفهان که با عطر نوبرانه نوشابههای دم سینما همایون عجین و در خاطرها ماندگار شده را میتوان در همین جمله دنبال کرد. گفته علیرضا محمدی که یکی از آن جماعت فیلمبازهاست. فروشگاه لامپ و تجهیزات برقی کوچکش در خیابان آپادانا پاتوق بسیاری از فیلمبازهای آن سالهای اصفهان است، از ناصر کوشان گرفته تا اکبر خامین و اصغر آزادی. محمدی خود در صنعت سینما همچون دیگر رفقایش دستی داشته با مشارکت در مدیریت تولید در فیلمهایی چون ناخدا خورشید.
محمدی که متولد 1333 است، ماجرای فیلمباز شدنش را اینطوری تعریف میکند: «در خانواده ما سینما رفتن خیلی رایج نبود، پدرم تنها ماهی یکبار ما را میبرد سینما، ولی من از سال 43 شروع به سینما رفتن کردم و سینمارو شدم، به خاطر اینکه تحصیل روزانه را کنار گذاشتم و از خانواده مستقل شدم. کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم، مشغول کار شدم و جمعهها که بیکار بودم،
سینما میرفتم. وقتی هم شبانه دبیرستان میرفتم، بعضی شبها مدرسه که تعطیل میشد، هفتهای دو یا سه شب میرفتم سینما»
او با شوق میگوید که مردم اصفهان آن روزها همه سئانسها را حفظ بودند و خانوادهها زیاد سینما میرفتند، بهویژه برای دیدن فیلمهای فردین. «مردم تفریحشان همین بود که بروند میدان مجسمه (میدان انقلاب فعلی)، آن موقع پارکی نبود و فقط چهارباغ بود و سینما رفتن و بستنی خوردن.»
محمدی هم تفریح دیگری نداشته. «ما که از خانوادههای مذهبی بودیم، جای دیگری نمیرفتیم و فقط سینما را داشتیم. قیمت بلیتهای سینما و محیطش خوب بود و از فیلمها چیزهای مثبت یاد میگرفتم. در سینما رفتنهایم دوستهای دوساعته هم خیلی پیدا میکردم.»
چهارباغ آن دوره سینماهای پرتعدادی داشت. از سینما آسیا در کوچه فتحیه گرفته تا سینما مایاک و سینما ایران در ضلع شرقی چهارباغ تا سینماهای ضلع غربی همچون سینما حافظ و سینما تاج. سینما سعدی و سینما سپاهان و مولنروژ هم بود که فیلمهای خارجی در آنها اکران میشد. سینما همایون هم بود که امروز خرابشده، سینما نقشجهان (سینما ایران فعلی) و چهارباغ هم بود که حالا روبروی هم است. خیلی از این سینماها سالنهای روباز تابستانه هم داشتند که فقط عصرها فیلم پخش میکردند چون سیستمهای خنککننده امروزی آن زمانها وجود نداشت. آنسوتر از چهارباغ سینما شهرفرنگ کمی پیش از انقلاب در اصفهان افتتاح شد که بعدها اسم آن، سینما قدس شد. سینما ساحل اما خیلی قدیمی نیست، برعکس سینما مهتاب
در خیابان حافظ.
بعضی از این دوستیهای دوساعته کنار بلندگوی دم در سینماها شکل میگرفت. محمدی تعریف میکند: «دم در سینماهای قدیم، بلندگو بود و این تفریح خیلی جذابی بود برای ما بچهها. صدای فیلم دم در پخش میشد و بهترین لذتم این بود که فیلم را میرفتم میدیدم و بعد فردا و پسفردایش که دیگر پول نداشتم دوباره بروم فیلم را ببینم، میآمدم دم در، فیلم را شنیداری میدیدم! دم در سینماها همیشه عدهای آنجا صدای فیلم را گوش میکردند. من که فیلم را دیده بودم، پز میدادم که این صدا، مال آن صحنه فیلم است که فلان کار را میکند و قبل از اینکه صدای فیلم بیاید، من تعریف میکردم که حالا چطور میشود، برای همین همه دورم حلقه میزدند و با صدای فیلم و تعریفهای من از آن، در ذهنشان تصویرسازی میکردند. این را خیلی خوب یادم است.»
محمدی اما خودش را عشق فیلم نمیداند: «عشق فیلم میخواهید؛ «حسن افتاده» که آنقدر عشق فردین بود که به او میگفتند، حسن فردین. کار وزندگیاش را ول میکرد و دم سینما زندگی میکرد. از سئانس 10 صبح تا سئانس 10 شب نزدیک 12 ساعت بیوقفه در سینما مینشست و تمام آپاراتچیها و کنترلچیها و بلیتپارهکنها او را میشناختند و پول هم از او نمیخواستند، ولی او هر چه پول گیرش میآمد، با آن، بلیت فیلمهای فردین را میخرید و میگفت میخواهم این پول برود توی جیب فردین. فکرش را نمیکرد این پول به تهیهکننده میرسد.»
زرقوبرق سینماها نشانی بود از تحولاتی که جامعه را فراگرفته بود و ایده آلهایی که شاید نسل جوان در ذهن میپرورد. بزرگترین تابلویی که محمدی از یک فیلم دیده، مربوط به «آسمانخراش جهنمی» بوده، بیلبورد این فیلم نئون بود و آن را در میدان 24 اسفند زده بودند. بیلبورد بقیه فیلمها اما بهمراتب کوچکتر بود.
محمدی تعریف میکند که بعضی سینماها مثل سینما مولنروژ و سینما حافظ فقط فیلمهای آمریکایی نشان میدادند. «فیلمهای خیلی خوبی بود، مثل آسمانخراش جهنمی یا دوازده مرد خبیث یا هفت دلاور. «السید» را ما آن زمان همزمان با آمریکا دیدیم. فیلمهای کمدی همچون فیلمهای نورمن هم خیلی زیاد بود.»
سینماهای آن روزگار اصفهان هم فیلمهای معروف بالیوود را همزمان با هند اکران میکردند، همچون فیلم مادر، یا فیلم قانون. وی میگوید: «بیشتر فیلمهای هندی را خانوادهها میرفتند. بزرگترین سالن سینمای آن روز، نقشجهان بود که در آن فیلم هندی زیاد اکران میشد و آخرین فیلم هندی که در آن نشان دادند، «شعله» بود که خیلی هم اکرانش طول کشید. مدت اکران هم دست تهیهکننده بود و تا فیلم فروش میکرد، در سینما باقی بود و قانونهای پخش فیلم امروزی وجود نداشت.» محمدی میگوید: «آن موقع تهیهکننده با سینماچی شرایط را هماهنگ میکردند و فیلمهای کوتاه را هم نمیگذاشتند، چون سئانسهای سینما به هم میخورد.»
محمدی میگوید: «در دهه 40 فیلمهای سریالی اکران میشد که سه چهارقسمتی بود، مثل «هرکول»، «سامسون و دلیله» و «تارزان». این فیلمها، بخش به بخش بود، قسمت اولش را دو ساعت میدیدند و دو سه هفته بعد، اکران قسمت دومش بود.
او تعریف میکند که فیلمهای صمد هم پرطرفدار بود و به نظرش این فیلمها بااینکه کمدی بود، همهاش آموزشی بود. محمدی معتقد است، دهه 50 فیلمهای ایرانی به اوج خود رسید، چون در دهه 40 با فیلمهای کیمیایی مثل قیصر، انقلابی در سینمای ایران رخداده بود و سبکها متحول شده بود. او مثل بقیه همنسلهایش عاشق صدای دوبلورهای آن روزها بود: «آلن دلون را در ایران به صدای دوبلورش میشناختند. ما عاشق این صداها بودیم و به خاطر اینها میرفتیم
سینما.»
سینماروهای اصفهان، بلیتهای 5 ریالی میخریدند، ارزانترین بلیتهای سینما. صندلیهایشان هم نیمکت بود و گاهی چهارزانو روی زمین مینشستند. بلیت ردیفهای جلوی سینما 5 ریالی بوده، پشت سرش یکتومانی و آخر سالن 5 ریالی. بالکن هم 15 ریالی و لژ دوتومانی بوده است.
محمدی اینقدر عشق فیلم بوده که به قول خودش برای دیدن یک فیلم سهبعدی به تهران هم رفته. او تعریف میکند: «یک روز اکبر خامین گفت فیلم سهبعدی آمده، برویم سینما کاپری تهران ببینیم. فیلم «حباب» بود. بلیت اتوبوس گرفتیم، دونفری رفتیم تهران، خانه برادرش خوابیدیم و فردا شب رفتیم سینما. دو تومان و 5 زار، قیمت بلیتش بود. دم در که آمدیم برویم تو، یارو گفت «عینک یکی دو تومان». گفتیم عینک نمیخواهیم خودمان عینک آفتابی داریم. عینک نخریدیم. رفتیم تو سینما. آنونسها پخش شد. نشستیم به فیلم دیدن. «یا علی، چقدر اینوری اونوریها میخندند قهقه. و ما نه!» همه هم یکی یک عینک مقوایی داشتند. هر چی ما عینک دودیهامان را جابجا کردیم، فایده نداشت. رفیقم گفت «برو عینک بگیر، ببینیم چیه؟» دو رنگ بود، آبی و قرمز. یک دوتومانی دادیم، یک عینک گرفتیم و آمدیم. من اول گفتم «اکبری، یا ابوالفضل، چی چی یه.» او هم گرفت دید و گفت «یا ابوالفضل.» گفتیم چکار کنیم؟ گفت «خره بیا.» پارهاش کردیم، هرکدام یکچشمی دیدیم. بازهم دیدیم دوباره نمیبینیم. اصفهانیبازی و زرنگی را کنار گذاشتیم و رفتیم دو تا عینک خریدیم و آمدیم به فیلم دیدن. به خدا قسم، از اکبر
بپرس.»
حس خوش سینما رفتن فیلمبازهای دهه 40 و 50 اصفهان که با عطر نوبرانه نوشابههای دم سینما همایون عجین و در خاطرها ماندگار شده را میتوان در همین جمله دنبال کرد. گفته علیرضا محمدی که یکی از آن جماعت فیلمبازهاست. فروشگاه لامپ و تجهیزات برقی کوچکش در خیابان آپادانا پاتوق بسیاری از فیلمبازهای آن سالهای اصفهان است، از ناصر کوشان گرفته تا اکبر خامین و اصغر آزادی. محمدی خود در صنعت سینما همچون دیگر رفقایش دستی داشته با مشارکت در مدیریت تولید در فیلمهایی چون ناخدا خورشید.
محمدی که متولد 1333 است، ماجرای فیلمباز شدنش را اینطوری تعریف میکند: «در خانواده ما سینما رفتن خیلی رایج نبود، پدرم تنها ماهی یکبار ما را میبرد سینما، ولی من از سال 43 شروع به سینما رفتن کردم و سینمارو شدم، به خاطر اینکه تحصیل روزانه را کنار گذاشتم و از خانواده مستقل شدم. کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم، مشغول کار شدم و جمعهها که بیکار بودم،
سینما میرفتم. وقتی هم شبانه دبیرستان میرفتم، بعضی شبها مدرسه که تعطیل میشد، هفتهای دو یا سه شب میرفتم سینما»
او با شوق میگوید که مردم اصفهان آن روزها همه سئانسها را حفظ بودند و خانوادهها زیاد سینما میرفتند، بهویژه برای دیدن فیلمهای فردین. «مردم تفریحشان همین بود که بروند میدان مجسمه (میدان انقلاب فعلی)، آن موقع پارکی نبود و فقط چهارباغ بود و سینما رفتن و بستنی خوردن.»
محمدی هم تفریح دیگری نداشته. «ما که از خانوادههای مذهبی بودیم، جای دیگری نمیرفتیم و فقط سینما را داشتیم. قیمت بلیتهای سینما و محیطش خوب بود و از فیلمها چیزهای مثبت یاد میگرفتم. در سینما رفتنهایم دوستهای دوساعته هم خیلی پیدا میکردم.»
چهارباغ آن دوره سینماهای پرتعدادی داشت. از سینما آسیا در کوچه فتحیه گرفته تا سینما مایاک و سینما ایران در ضلع شرقی چهارباغ تا سینماهای ضلع غربی همچون سینما حافظ و سینما تاج. سینما سعدی و سینما سپاهان و مولنروژ هم بود که فیلمهای خارجی در آنها اکران میشد. سینما همایون هم بود که امروز خرابشده، سینما نقشجهان (سینما ایران فعلی) و چهارباغ هم بود که حالا روبروی هم است. خیلی از این سینماها سالنهای روباز تابستانه هم داشتند که فقط عصرها فیلم پخش میکردند چون سیستمهای خنککننده امروزی آن زمانها وجود نداشت. آنسوتر از چهارباغ سینما شهرفرنگ کمی پیش از انقلاب در اصفهان افتتاح شد که بعدها اسم آن، سینما قدس شد. سینما ساحل اما خیلی قدیمی نیست، برعکس سینما مهتاب
در خیابان حافظ.
بعضی از این دوستیهای دوساعته کنار بلندگوی دم در سینماها شکل میگرفت. محمدی تعریف میکند: «دم در سینماهای قدیم، بلندگو بود و این تفریح خیلی جذابی بود برای ما بچهها. صدای فیلم دم در پخش میشد و بهترین لذتم این بود که فیلم را میرفتم میدیدم و بعد فردا و پسفردایش که دیگر پول نداشتم دوباره بروم فیلم را ببینم، میآمدم دم در، فیلم را شنیداری میدیدم! دم در سینماها همیشه عدهای آنجا صدای فیلم را گوش میکردند. من که فیلم را دیده بودم، پز میدادم که این صدا، مال آن صحنه فیلم است که فلان کار را میکند و قبل از اینکه صدای فیلم بیاید، من تعریف میکردم که حالا چطور میشود، برای همین همه دورم حلقه میزدند و با صدای فیلم و تعریفهای من از آن، در ذهنشان تصویرسازی میکردند. این را خیلی خوب یادم است.»
محمدی اما خودش را عشق فیلم نمیداند: «عشق فیلم میخواهید؛ «حسن افتاده» که آنقدر عشق فردین بود که به او میگفتند، حسن فردین. کار وزندگیاش را ول میکرد و دم سینما زندگی میکرد. از سئانس 10 صبح تا سئانس 10 شب نزدیک 12 ساعت بیوقفه در سینما مینشست و تمام آپاراتچیها و کنترلچیها و بلیتپارهکنها او را میشناختند و پول هم از او نمیخواستند، ولی او هر چه پول گیرش میآمد، با آن، بلیت فیلمهای فردین را میخرید و میگفت میخواهم این پول برود توی جیب فردین. فکرش را نمیکرد این پول به تهیهکننده میرسد.»
زرقوبرق سینماها نشانی بود از تحولاتی که جامعه را فراگرفته بود و ایده آلهایی که شاید نسل جوان در ذهن میپرورد. بزرگترین تابلویی که محمدی از یک فیلم دیده، مربوط به «آسمانخراش جهنمی» بوده، بیلبورد این فیلم نئون بود و آن را در میدان 24 اسفند زده بودند. بیلبورد بقیه فیلمها اما بهمراتب کوچکتر بود.
محمدی تعریف میکند که بعضی سینماها مثل سینما مولنروژ و سینما حافظ فقط فیلمهای آمریکایی نشان میدادند. «فیلمهای خیلی خوبی بود، مثل آسمانخراش جهنمی یا دوازده مرد خبیث یا هفت دلاور. «السید» را ما آن زمان همزمان با آمریکا دیدیم. فیلمهای کمدی همچون فیلمهای نورمن هم خیلی زیاد بود.»
سینماهای آن روزگار اصفهان هم فیلمهای معروف بالیوود را همزمان با هند اکران میکردند، همچون فیلم مادر، یا فیلم قانون. وی میگوید: «بیشتر فیلمهای هندی را خانوادهها میرفتند. بزرگترین سالن سینمای آن روز، نقشجهان بود که در آن فیلم هندی زیاد اکران میشد و آخرین فیلم هندی که در آن نشان دادند، «شعله» بود که خیلی هم اکرانش طول کشید. مدت اکران هم دست تهیهکننده بود و تا فیلم فروش میکرد، در سینما باقی بود و قانونهای پخش فیلم امروزی وجود نداشت.» محمدی میگوید: «آن موقع تهیهکننده با سینماچی شرایط را هماهنگ میکردند و فیلمهای کوتاه را هم نمیگذاشتند، چون سئانسهای سینما به هم میخورد.»
محمدی میگوید: «در دهه 40 فیلمهای سریالی اکران میشد که سه چهارقسمتی بود، مثل «هرکول»، «سامسون و دلیله» و «تارزان». این فیلمها، بخش به بخش بود، قسمت اولش را دو ساعت میدیدند و دو سه هفته بعد، اکران قسمت دومش بود.
او تعریف میکند که فیلمهای صمد هم پرطرفدار بود و به نظرش این فیلمها بااینکه کمدی بود، همهاش آموزشی بود. محمدی معتقد است، دهه 50 فیلمهای ایرانی به اوج خود رسید، چون در دهه 40 با فیلمهای کیمیایی مثل قیصر، انقلابی در سینمای ایران رخداده بود و سبکها متحول شده بود. او مثل بقیه همنسلهایش عاشق صدای دوبلورهای آن روزها بود: «آلن دلون را در ایران به صدای دوبلورش میشناختند. ما عاشق این صداها بودیم و به خاطر اینها میرفتیم
سینما.»
سینماروهای اصفهان، بلیتهای 5 ریالی میخریدند، ارزانترین بلیتهای سینما. صندلیهایشان هم نیمکت بود و گاهی چهارزانو روی زمین مینشستند. بلیت ردیفهای جلوی سینما 5 ریالی بوده، پشت سرش یکتومانی و آخر سالن 5 ریالی. بالکن هم 15 ریالی و لژ دوتومانی بوده است.
محمدی اینقدر عشق فیلم بوده که به قول خودش برای دیدن یک فیلم سهبعدی به تهران هم رفته. او تعریف میکند: «یک روز اکبر خامین گفت فیلم سهبعدی آمده، برویم سینما کاپری تهران ببینیم. فیلم «حباب» بود. بلیت اتوبوس گرفتیم، دونفری رفتیم تهران، خانه برادرش خوابیدیم و فردا شب رفتیم سینما. دو تومان و 5 زار، قیمت بلیتش بود. دم در که آمدیم برویم تو، یارو گفت «عینک یکی دو تومان». گفتیم عینک نمیخواهیم خودمان عینک آفتابی داریم. عینک نخریدیم. رفتیم تو سینما. آنونسها پخش شد. نشستیم به فیلم دیدن. «یا علی، چقدر اینوری اونوریها میخندند قهقه. و ما نه!» همه هم یکی یک عینک مقوایی داشتند. هر چی ما عینک دودیهامان را جابجا کردیم، فایده نداشت. رفیقم گفت «برو عینک بگیر، ببینیم چیه؟» دو رنگ بود، آبی و قرمز. یک دوتومانی دادیم، یک عینک گرفتیم و آمدیم. من اول گفتم «اکبری، یا ابوالفضل، چی چی یه.» او هم گرفت دید و گفت «یا ابوالفضل.» گفتیم چکار کنیم؟ گفت «خره بیا.» پارهاش کردیم، هرکدام یکچشمی دیدیم. بازهم دیدیم دوباره نمیبینیم. اصفهانیبازی و زرنگی را کنار گذاشتیم و رفتیم دو تا عینک خریدیم و آمدیم به فیلم دیدن. به خدا قسم، از اکبر
بپرس.»