از ملال گریزی نیست

از صبح که از خواب بیدار شده‌ام کسل هستم. دل‌ودماغ ندارم و کارهایم پیش نمی‌روند. سری به گلدان‌ها می‌زنم تا آماری بگیرم که کدامشان تشنه‌اند. سه گلدان را آب می‌دهم، چایی دم می‌کنم، موسیقی می‌شنوم، چند نفس عمیق می‌کشم و کمی راه می‌روم؛ اما حالم جا نمی‌آید.

از ملال گریزی نیست

از صبح که از خواب بیدار شده‌ام کسل هستم. دل‌ودماغ ندارم و کارهایم پیش نمی‌روند. سری به گلدان‌ها می‌زنم تا آماری بگیرم که کدامشان تشنه‌اند. سه گلدان را آب می‌دهم، چایی دم می‌کنم، موسیقی می‌شنوم، چند نفس عمیق می‌کشم و کمی راه می‌روم؛ اما حالم جا نمی‌آید. روی صندلی می‌نشینم و چای می‌نوشم. در باز می‌شود و او نفس‌زنان کوله‌اش را کنار جاکفشی می‌گذارد. می‌گوید که از پله‌ها آمده تا کمی تحرک داشته باشد. سرحال است و آهنگی زیر لب زمزمه می‌کند و موهای بلندش را جلوی آیینه شانه می‌زند. به سمتم می‌آید و می‌گوید که انگار دل‌ودماغ نداری و می‌شنود که نه زیاد سرحال نیستم. بی‌آنکه چیزی بگوید، کنارم می‌نشیند و به فکر می‌رود، بلند می‌شود و به اتاقش می‌رود. برایش لیوانی چایی می‌ریزم. کتاب به دست از اتاق بیرون می‌آید. کتاب را نشانم می‌دهد. «فلسفه ملال» نوشته لارس اسونسن، ترجمه افشین خاکباز، نشر نو. می‌گویم که یعنی من ملولم و تو می‌خواهی از ملال برایم صحبت کنی؟ می‌گوید: «نمی‌دانم که حال الان تو ملال است یا نه اما گاهی حالاتی و رفتاری در تو می‌بینم که ملال است. اگر حوصله داری درباره‌اش حرف بزنیم.» گوش می‌دهم و او از تجربه خود و از کتاب‌هایی که در این زمینه خوانده، می‌گوید. «فلسفه ملال» را یکی از بهترین کتاب‌ها می‌داند. می‌گوید که نویسنده در پیشگفتار اعتراف می‌کند که تجربه خودش از ملالی عمیق باعث شده تا این کتاب را بنویسد. پژوهش‌های زیادی در فلسفه، ادبیات، روان‌شناسی، الهیات و جامعه‌شناسی انجام داده که حاصل آن شده است این کتاب. کتاب چهارفصل دارد با عنوان‌های: فلسفه ملال، داستان‌های ملال، پدیدارشناسی ملال و اخلاق ملال.
کتاب را ورق می‌زند و جزئیات بیشتری از فصل‌های آن که حاصل خواندن و تحقیق درباره کتاب است می‌گوید. فصل نخست کتاب «فلسفه ملال» به طرح چیستی ملال، جنبه‌های این احساس خلأگون و رابطه‌ آن با عصر مدرن می‌پردازد. اسونسن معتقد است که ملال عمیق به چیزی شبیه به بی‌خوابی می‌ماند؛ مانند چاهی به‌ظاهر بی‌پایان که فرد را در خود می‌بلعد. به‌راستی تنگنای این جهان بی عبور است که آدمی را به هیچ‌بودگی و شاید سر آخر به طغیان و گذار از مرزهایی می‌رواند که تمام هستی‌اش را محصور کرده است. بی‌سبب نیست که کی‌یر‌که‌گور ادعا می‌کند «ملال ریشه تمام شرهاست». ملال فرد را چنان تهی می‌کند که بی‌معنایی همه دنیای او می‌شود؛ دنیایی که جامعه و فرهنگ در ایجاد آن بی نقش نیستند و همین بی‌معنایی است که موجب می‌شود آدمی به همه چیز دست آویزد تا خفقان این احساس را فروکاهد؛ اما دریغا که همه چیز گویی در هیچ گم شده است؛ همچنان که تی‌اس‌الیوت این گمگشتگی را غریبانه می‌جوید: «زندگی‌ای که در زیستن ازدست‌داده‌ایم کجاست؟ حکمتی که در دانش گم‌کرده‌ایم کجاست؟ دانشی که در اطلاعات گم‌کرده‌ایم کجاست؟»
در فصل دوم، «داستان‌های ملال» به بازگویی تاریخ اسیران ملال می‌پردازد. از دربندان ملال وسطایی «آکدیا» گرفته تا دربندان سودازده‌ عصر نوزایی و ملال آشنای روزگار حاضر که نخستین‌بار پاسکال از آن سخن به میان آورد. برخی از این اندیشمندان، ملال را به‌مثابه گردابی هایل و عبورناپذیر ترسیم می‌کنند که نمی‌شود از آن رها شد و برخی آن را خوش‌یمن می‌دانند و از دریچه‌ای ابرانسانی به آن می‌نگرند. پاسکال معتقد است که کسانی که گرفتار ملال می‌شوند در مقایسه با کسانی که در جست‌وجوی سرگرمی هستند، خود را بیشتر می‌شناسند. به نظر لئو پاردی، ملال منحصر به نجیب‌زادگان است و توده‌ها در بهترین حالت تنها از بیکاری رنج می‌برند. لودویگ تیک در رمان ویلیام لاول می‌گوید: «در اینجا، همچون ساعتی که بی‌وقفه حرکت دورانی خسته‌کننده‌ای را تکرار می‌کند در جهانی خالی از لذت ایستاده‌ام». نیچه ملال را آرامش نامطبوع روح می‌داند که طلایه‌دار خلاقیت است. به گفته او، انسان‌های خلاق ملال را تحمل می‌کنند؛ حال‌آنکه انسان‌های پست‌تر از آن می‌گریزند. وارهل نیز معتقد است که آنچه افراد را به دردسر می‌اندازد تخیلاتشان است، اگر تخیلی نداشتیم، مشکلی هم نداشتیم، چون آنچه را که بود می‌پذیرفتیم.
نویسنده در فصل سوم کتاب به پدیدارشناسی ملال از دیدگاه هایدگر می‌پردازد. در بخشی از کتاب، هایدگر با تمایز میان «ملول بودن از چیزی» و «خود را با چیزی ملول کردن» انگار زمانه ما را توصیف می‌کند، زمانه‌ای که مردمانش گرفتار ملالی از جنس ملال دوم‌اند چراکه بی‌امان در پِی موقعیتی هستند تا خود را با همه‌ تهی‌شدن‌ها در آن پرتاب کنند و خود را از یاد ببرند، اما جز بازگشتی مأیوسانه نصیب نمی‌شود، چراکه نمی‌توان بی‌معنایی را با‌ فریب به معنا بدل کرد. هایدگر ادعا می‌کند که ملال از عمق برمی‌خیزد. پس چنین ملالی باید ژرف باشد؛ اما به تصور اسونسن «به نظر نمی‌رسد این ملال رایج پست از چنان اهمیتی برخوردار باشد که بتواند بار مسئولیتی را تحمل کند که هایدگر می‌خواهد بر شانه‌هایش بگذارد».فصل چهارم کتاب با عنوان «اخلاق ملال» به این پرسش بنیادی می‌پردازد که راه رهایی از ملال چیست؟ به گفته نویسنده، آیا عشق به خدا و رابطه با معبودی است که پاسکال می‌گوید؟ یا دست‌کشیدن از خواسته‌ها که شوپنهاور توصیه می‌کند؟ یا شاید هم پیشنهاد رابرت پیرسینگ، یعنی خواب؛ ولی مگر تا کی می‌توان خوابید؟ شاید هم بتوان با آرنولد گلن هم‌نظر شد و واقعیت را تجویز نهایی دانست یا شاید هم باید پیشنهاد جوزف برودسکی را پذیرفت که می‌گوید: «هنگامی‌که ملال به شما حمله‌ور می‌شود، خود را به درونش پرتاب کنید. اجازه دهید شما را در هم بفشارد، در خود غرق کند و به اعماق خود ببرد». شاید هم بتوان با نیچه و راسل و بکت و ... هم‌راستا بود. شاید هم راه بهتری وجود داشته باشد: «ملال را به رسمیت بشناسیم» یا شاید هم راهی دیگر.
می‌پرسم که شاید هم به‌اندازه آدم‌های ملول راه وجود داشته باشد برای رودررو شدن با آن اما قبل از هر چیز باید ملال را بپذیریم و به قول نویسنده کتاب، ملال را به رسمیت بشناسیم. بخش‌هایی از کتاب را می‌خواند.
«تفاوت بین ملال عمیق و افسردگی چیست؟ به گمان من این دو مفهوم با یکدیگر همپوشانی زیادی دارند. همچنین حدس می‌زنم که تقریباً صد‌‌درصد مردم در مقطعی از زندگی خود دچار ملال می‌شوند ... ملال معمولا زمانی ایجاد می‌شود که نمی‌توانیم آنچه را می‌خواهیم انجام دهیم، یا مجبور باشیم کاری را انجام دهیم که نمی‌خواهیم. ولی هنگامی که نمی‌دانیم چه کاری را می‌خواهیم انجام دهیم، وقتی توانایی پذیرش مسئولیت‌های خود در زندگی‌مان را نداریم چطور؟ در آن هنگام ممکن است خود را در ملال عمیقی بیابیم که یادآور فقدان قدرت اراده است، چون چیزی نیست که اراده بتواند بر آن چنگ بیندازد.»
می‌گوید که خودش تجربه کرده است که در مقاطعی از زندگی‌اش که به پوچی رسیده و معنایی ندارد تا برای زندگی تعریف کند، ملالی عمیق سراغش آمده است. این قسمت از کتاب را می‌خواند که گویای حرف اوست. «انسان‌ها به معنا معتادند. ما همه مشکل بزرگی داریم: زندگی ما باید نوعی محتوا داشته باشد و نمی‌توانیم زندگی‌ای را تحمل کنیم که از نوعی محتوای معنابخش تهی باشد. بی‌معنایی ملال‌انگیز است و برای توصیف ملال می‌توان از استعاره عقب‌نشینی معنا بهره جست. ملال را می‌توان آزردگی‌ای دانست که نشانه این است که نیاز به معنا برآورده نشده است. برای اینکه بتوانیم این ناراحتی را برطرف کنیم، به‌جای بیماری به نشانه‌های آن حمله می‌کنیم و چیزهای مختلفی را به‌جای معنا می‌نشانیم.»
حالم بهتر شده است. می‌گوید که بگذار این جمله درخشان نویسنده را هم بگویم. «یکی از منابع ملال عمیق این است که به دنبال لحظه بزرگ می‌گردیم درحالی‌که آنچه داریم لحظه‌های کوچک است». بلند می‌شوم و دو لیوان چایی می‌ریزم و می‌گویم که بله همین نشستن ما در کنار هم و چای نوشیدن و حرف‌زدن، خودش از لحظه‌های ناب کوچک است که باید غنیمت بشماریم. کتاب را از دستش می‌گیرم تا از ملال و فلسفه‌اش بیشتر بدانم.

ارسال نظر