عطر ریخته در اصفهان

اثر زایگارنیکیِ اصفهان

هنوز به انتهای نقش‌جهان نرسید‌ه‌ام. همه‌ی چیزهای قشنگ دنیا ناتمام است. درست به همین دلیل این جهان و نقش‌جهان هنوز فرونپاشیده است.

اثر زایگارنیکیِ اصفهان

رضا مهدوی هزاوه_ سال‌ها پیش به‌وقت پائیز در میدان نقش‌جهان قدم می‌زدم. صبح بود. هوا نیمه‌ابری بود.

از جلوی کاخ عالی‌قاپو عبور کردم. شاه‌‌عباس آن بالا نشسته بود. خیره شده بود به چوگان‌بازها.

به مسجد رسیدم. رنگ کاشی‌ها حرف می‌زدند. نمِ باران رفیق بود با کاشی‌ها. خورشید یواشکی شاه‌عباس را می‌دید. همه‌ی نقش‌جهان شده بود اسب و چوگان. دل‌تنگی هم بود؟ به حتم بود. پیر در نقش‌جهان زیاد نبود. پیر، مرشد و مراد وظیفه‌ی شان آرام‌کردن آدم‌های دل‌تنگ بود.

در جست‌وجوی پیر بودم.

به داخل مسجد رفتم. لهجه‌های مسافران طعم داشت. ساز شده بودند آدم‌ها. تار بود از خراسان. کمانچه بود از لرستان. دف بود از کردستان. دمام بود از خوزستان. اسب ایلیاتی‌ها بود و کلاه ترکمنی.

به آن‌سوی مسجد رفتم. به حیاط‌ مسجد. هیج‌کس نبود. خالی بود. به خودم گفتم چقدر جهان پُر است و رؤیت جای خالی، غنیمتی است. ناگهان آن حیاطِ ساکت، میدل به پیرِ خردمند شد. شعر می‌خواند. مثنوی می‌خواند. ناگهان بعضی جای‌ها مبدل به انسانِ روشن می‌شود.

سکوت بود و باران.‌ ناگهان قصه آغاز شد. و مگر آغاز قصه‌ها شبیه به هم نیست؟ شبیه حکایت اول مثنوی مولانا: پادشاهی سوار اسب بشود و بیرون از کاخ دخترکی ببیند و عاشق بشود.

آن روز حیاطِ مسجد متصل شده بود به یکی از قصه‌‌های هزارویک‌شب. حسی مبهم و ناتمام به سراغم آمده بود.

حالا شبِ زمستانی است و در اراک هستم. به آن قصه‌ی سال‌ها پیش فکر می‌کنم. همان قصه‌ی ناتمام.

مقاله‌ای در مورد اثر زایگارنیک می‌خوانم.

زایگارنیک، خانم روانشناسی بود که در دهه‌ی ۲۰ میلادی به رستورانی رفته بود و برایش سؤال‌برانگیز شد که چگونه گارسون‌ها سفارش مشتریان را در حافظه می‌سپارند.

زایگارنیک برای اولین بار از تماشای گارسون‌های یک رستوران به ایدهٔ این‌که افراد از باز گذاشتن انتهای کارها بدشان می‌آید، رسید. او مشاهده کرد که گارسون‌ها سفارشاتی که قبلاً به انجام رسانده بودند را فراموش می‌کردند و فقط به سفارش‌هایی که در حین انجام آن‌ها بودند توجه می‌کردند.‌

درواقع عصاره‌ی مفهوم اثر زایگارنیکی این است که افراد، کارها و وظایف ناتمام را بیشتر از کارها و وظایفی که به‌صورت کامل انجام داده‌اند، به خاطر می‌آورند.‌ کاری که به انتها برسد دیگر دلیلی نیست که درباره‌اش فکر کنیم.

در هزارویک‌شب، شهرزاد هر شب قصه‌ای برای پادشاه می‌گوید و به‌عمد، در آستانه‌ی نقطه‌ی اوج، قصه را ناتمام می‌گذارد. نجات در همین ناتمامی است.‌

همیشه آدم‌‌های ناتمام بیشتر به یاد می‌مانند.

رابطه‌های معلق بیشتر در ذهن می‌مانند تا رابطه‌های تمام‌شده.

آن روز میل داشتم تا پایان دنیا در همان حیاط بمانم.

آن قصه ناتمام بود و برای همین در ذهنم مانده است.

از مسجد بیرون آمدم. شاه‌عباس از عالی‌قاپو خارج‌شده بود.‌ گفتند مُرده است. نه چوگانی در کار بود نه اسبی سرکش. پیاده راه رفتم.

هنوز به انتهای نقش‌جهان نرسید‌ه‌ام. همه‌ی چیزهای قشنگ دنیا ناتمام است. درست به همین دلیل این جهان و نقش‌جهان هنوز فرونپاشیده است.

ناتمامی؛ شعر زیباتری است.

ارسال نظر