گشتی در محله علیقلیآقا
خدا پِدِرُ مادِری بادُ بیامُرزِد
بار دیگر گذارم به خیابان بیدآبادی و محله قدیمی و باصفای علیقلیآقا افتاده. هوا در این روزهای آخر دیماه خوش است و بیشتر به روزهای انتهای اسفند میماند. چند روزی است که به مدد باد از آلودگی هوا خبر چندانی نیست.
بار دیگر گذارم به خیابان بیدآبادی و محله قدیمی و باصفای علیقلیآقا افتاده. هوا در این روزهای آخر دیماه خوش است و بیشتر به روزهای انتهای اسفند میماند. چند روزی است که به مدد باد از آلودگی هوا خبر چندانی نیست.
دو ساعتی به ظهر مانده و در مسجد بسته است تا به هنگام اذان بر روی نمازگزاران باز شود، اما موزه- حمام علیقلیآقا باز است. دو پیرمرد از اهالی محله در آفتاب نشستهاند و از هوای پاک امروز میگویند. یکیشان با لهجه شیرین میگوید: خدا پِدِرُ مادِری بادُ بیامُرزِد.
در بازارچه علیقلیآقا هم که بیشتر دکانهایش کارگاه صنایعدستی و تعمیر مبلمان شدهاند صداهای چکش قلمزنان، کارگاههای دیگر، رهگذران و موتورسواران در هم پیچیده. عطر نان تازه هم در هوا پیچیده و چند مشتری در صف نانوایی ایستادهاند. میوهفروشی وسط بازارچه از همه جای آن شلوغتر است. پیرزنی نحیف یاعلی میگوید و زنبیل کهنه و قدیمی قرمز رنگی را که کمی سبزیخوردن، چند سیبزمینی، پیاز و سیب قرمز در آن است، بر میدارد و با پشتی خمیده از مغازه میوهفروشی دور میشود.
کارگاه قلمزنی استاد منصور حافظپرست هم چند مغازه بالاتر ازمیوهفروشی است. سال 94 بود که برای نخستینبار به کارگاهش رفتم و گزارشی نوشتم. او هنرمندان صنایعدستی بسیاری را از جوان تا پیر در این سالها برای گزارش و مصاحبه معرفی کرده و بر خلاف بسیاری از هنرمندان قدیمی که به کار هنرمندان جوان اعتقادی ندارند همیشه از کیفیت و زیبایی کار قلمزنان جوان گفته است.
در کارگاه را که باز میکنم مشغول کار است. او در 78 سالگی همچنان باانگیزه و علاقه صبح زود به کارگاه میآید، ساعت 12 برای نماز، ناهار و استراحت دست از کار میکشد و ساعت دو بعدازظهر دوباره شروع به کار میکند. احوال چند هنرمند دیگر را میپرسم و او که از حال آنها خبردار است، پاسخ میدهد.
از حال ناخوش اصفهان گله میکند و از نگرانیاش برای امروز و فردای آن میگوید. او که زیبایی و صفای اصفهان را با آن آثار تاریخی و معماری باشکوه در دهههای گذشته دیده و بسیار دغدغه اصفهان، آثار تاریخی و معماری آن را دارد این بار هم از خاطرات خوشی در جوانیاش میگوید که روزها تا ساعت چهار عصر قلمزنی میکرد و بعد به مسجدجامع میرفت و در آرامش و زیبایی آن درسهای کلاس شبانهاش را میخواند و مطالب چه خوب در ذهنش میماندند! و حالا دریغ از اصفهان شکوهمندی که در حقش جفا کردند و نه آبی، نه هوایی، نه فرهنگ و هنر و اقتصادی برایش گذاشتهاند!
ساعت از 12 گذشته و وقت نماز و استراحت استاد رسیده. خداحافظی میکنم و از ورودی بازارچه که روبهروی مسجد علیقلیآقا است، بیرون میزنم. صدای خوش اذان موذنزاده در فضا پیچیده و نمازگزاران رهسپار مسجدند. به آسمان آبی نگاه میکنم و نفسم را پر از هوای تمیز این روزهای کمیاب میکنم که آلودگی در کمین آن است.