اصفهان گرد -۱۰۶
حکایت دل ها
این بار دل، فلزی شده بود و وسط دید مردم ایستاده بود. دل زیر پرچم های سیاه و سرخ مخصوص محرم، جان تازه ای پیدا کرده بود و حالا واقعا حکایت دل ها شده بود
دل و قلوه! این هیچ ربطی به جگرکی و دوستان زحمت کش در این صنف ندارد. در اوایل دهه 70، وقتی به عنوان یک نوجوان در تابستان ها در مغازه پسر عمویم که نقشه کشی فرش داشت کار می کردم، در محله مسجد علی خیابان جی و در ورودی شهر خوراسگان که امروز به منطقه 15 شهرداری اصفهان تبدیل شده است. آنها در میان زبان کاری خودشان، به طرحها و نقشها، اسمهایی داده بودند که منحصربفرد بود. مثلا به طرح بتقه جقه، دل و قلوه می گفتند. پیش از این شغلی وجود داشت به عنوان نقشه کشی فرش و هنرمندان توانایی در این حوزه کار می کردند. با آمدن کامپیوتر و نقشه کشی توسط آن و همچنین افول هنر فرش دستباف، این شغل هم از بین رفت و تنها در حافظ برخی از افراد مانند من، باقی مانده است و بزودی آن هم تمام می شود و اثری از شغلی هنری و پر جاذبه که همراه با محاسبات دقیق ریاضی بود، باقی نمی ماند. حالا بعد از نزدیک به سه دهه، ساعت 17 و 27 دقیقه عصر پنج شنبه 28 تیرماه 1403 در ملک شهر و در حال عبور با ماشین چشمم به المان شهری افتاد که از همان نقش گرفته بودند. این بار دل، فلزی شده بود و وسط دید مردم ایستاده بود. با این همه این دل زیر پرچم های سیاه و سرخ مخصوص محرم، جان تازه ای پیدا کرده بود و حالا واقعا حکایت دلها شده بود. فرصت نداشتم و تهیه عکس را به پسر ده ساله ام، محمدجواد سپردم و تصویر این یادداشت را از میان تصاویری که او تهیه کرده بود، انتخاب کردم. برای پرسه زن با بزرگی شهر، امکان این که همه شهر را الزما با پای پیاده قدم بزند، وجود ندارد و گاه گشت و گذر او به واسط وسایل نقلیه است و البته این اتفاق می افتد که اگر خودش راننده باشد، تهیه تصویر را به دیگری بسپارد. به این ترتیب نفر بعدی به عنوان عکاس نیز روایت خودش را به این پرسه زنی اضافه می کند. داشت یادم می رفت من چنان به نامگذاری طرح ها توسط استادان خودم ایمان داشتم که حتی در مسابقه ای هم که از طرف آموزش و پرورش برگذار شد و در مقابل تصویر طرح خواسته بودند نامش را بنویسیم؛ با اطمینان کامل و درشت نوشته بودم: دل و قلوه!