درد بی کسی (قسمت 7)
سالهای کودکی و نوجوانی را در غم تولد خود سوختم و همیشه در پیدا کردن این جواب ماندم که چرا اینگونه متولدشدهام و باید جور و جفای خانواده و فامیل را به جان بخرم و دم نزنم؟
سالهای کودکی و نوجوانی را در غم تولد خود سوختم و همیشه در پیدا کردن این جواب ماندم که چرا اینگونه متولدشدهام و باید جور و جفای خانواده و فامیل را به جان بخرم و دم نزنم؟ باآنهمه استعدادی که خداوند متعال در همه زمینهها به من عنایت کرده بود میتوانستم آدم بزرگی شوم و اعضاء آن خانواده بیپدر را به عرش برسانم، اما آنگونه به من مینگریستند که انگیزهها را در من خفه میکرد. در کلاس موسیقی کافی بود استاد یکبار نت را برای من سلفژ کند و من در همان نوبت بیاموزم و به مخیلهام بسپارم. آن روز که در کلاس گیتار کارم تمام شد صدای طنین جاز در طبقه دوم کلوپ مرا بهسوی خود جذب کرد. وارد کلاسی شدم که یک مربی و سه هنرآموز در آن مشغول آموزش بودند. یک دستگاه جاز با سه طبل و دو پدال و یک سنج وسط اتاق قرارگرفته بود. از استاد اجازه خواستم که وارد شوم، پرسید: در دفتر ثبتنام کردهای؟ گفتم: نه فقط میخواهم تماشا کنم چون من هنرآموز کلاس گیتار هستم. مربی بلافاصله گفت: اینجا کلاس جاز است و اگر میخواهی وارد آن شوی اول باید ثبتنام کنی. نمیتوانستم از ابهت جاز که مرا جذب خودکرده بود دل بکنم. از پلهها پایین آمدم و خودم را به دفتر کلوپ رساندم و برای ساعت بعد از کلاس گیتار در رشته جاز هم ثبتنام کرده و با برگه رسید وجه به سراغ مربی جاز رفتم. آرزو داشتم بلافاصله مرا روی صندلی و پشت پدالها بنشاند تا با چوبها روی سنج بکوبم اما مربی گفت باید چند روزی فقط در گوشهای بنشینی و روش کار و آموزش را نگاه کنی و هر وقت گفتم روی صندلی و پشت جاز جلوس نمایی.