درد بی کسی (قسمت 9)

به هر سختی و مرارتی بود در سن پانزده‌سالگی دیپلم ریاضی را گرفتم و سه سال در کلاس‌های مختلف مشغول آموختن و یادگیری بودم تا آماده رفتن به سربازی شوم.

به هر سختی و مرارتی بود در سن پانزده‌سالگی دیپلم ریاضی را گرفتم و سه سال در کلاس‌های مختلف مشغول آموختن و یادگیری بودم تا آماده رفتن به سربازی شوم. برای اولین بار بخت خوب در خانه حسرت را زد، چون دختر فرمانده ژاندارمری اصفهان شاگرد کلاس گیتار کلوپی بود که من مربی‌اش بودم. این دختربچه 12 ساله و بااستعداد در مدت یک ماه توانست گیتار به دست گیرد و از روی نت آهنگ بنوازد. پدرش روزی به کلوپ آمد تا از مربی دخترش که من بودم تشکر کند. این تیمسار بانفوذ و قدرتمند را راننده و دو محافظ سرباز همراهی می‌کردند. وقتی وارد دفتر کلوپ شد مدیر و من هر دورنگ صورتمان رو به سفیدی گذاشت. ترسیده بودیم که نکند در کلوپ اتفاق بدی برای دخترش افتاده است. اما وقتی تیمسار لبخند به لب با ما روبرو شد و دستش را به‌طرف ما دراز کرد خیالمان راحت شد. مدیر کانون تعارف کرد که بنشیند و بلافاصله آبدارچی یک استکان چای برایش آورد. تیمسار گفت: آمده‌ام از معلم دخترم که توانسته در مدت یک ماه گیتار را به او بیاموزد تشکر کنم. مدیر کانون مرا به او نشان داد و گفت: این آقا حسرت معلم کلاس گیتار ما است. تیمسار دستش را روی شانه من گذاشت و گفت: آفرین به جوانی مثل تو که به این زودی توانسته‌ای استاد موسیقی شوی. حالا بگو من در مقابل این لطف تو به دخترم چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم؟ قبل از اینکه من زبان ‌بازکنم آقای مدیر کانون که وضعیت مرا می‌دانست و در ضمن نمی‌خواست از دستم بدهد گفت: قربان، آقا حسرت وقت سربازی‌اش رسیده و باید برود. اگر بتوانید برایش معافی بگیرید خدمت بزرگی در حق او و کانون کرده‌اید.

ارسال نظر