درد بی کسی (قسمت 38)

سه روز اول را تنها به استراحت و گردش در باغ کوچک ویلای دوستم گذراندیم تا تغییر زمان را در خودمان متعادل کنیم.

سه روز اول را تنها به استراحت و گردش در باغ کوچک ویلای دوستم گذراندیم تا تغییر زمان را در خودمان متعادل کنیم. روز چهارم اقامت ما که شنبه و تعطیل بود، رفیق و هم‌میهن صمیمی که حالا از فامیل درجه‌یک به من نزدیک‌تر بود این خانواده چهارنفره را سوار اتومبیل کرایسلر سفیدرنگش کرد تا به بیمارستان بزرگی درهمان منطقه جنوبی لس‌آنجلس ببرد. آخرین طبقه این بیمارستان، بخش بیماران سرطانی بود. بلافاصله دختر آقای مدیر به‌اتفاق یک خانم ایرانی که مترجم و راهنمای بیمارستان است به اتاق پروفسور شایلر رفتند و پس از یک ساعت بیرون آمدند. تمام آن دقایق که با سکوت من و دوستم و پدر و مادر دختر توأم بود به‌سختی گذشت. زمانی که در اتاق پروفسور باز شد و آن دختر و خانم مترجم ایرانی بیمارستان بیرون آمدند روحیه‌ای تازه را در چشمان گود افتاده و لبخندی جان‌بخش را بر لبان خشکیده‌اش موج می‌زد. وقتی مادرش با هیجان تمام از او پرسید چی شده دکتر چی گفت؟ جواب داد: خیلی چیزها. مادر گفت: زود باش تعریف کن. دختر درحالی‌که همچنان لبخند بر لبانش نقش بسته بود، جواب داد.: معاینه کرد و گفت شما باید 15 روز در این بیمارستان بستری شوید تا چند بار خونتان را عوض کنیم که تغییراتی در ساختار گلبول‌های شما حاصل شود و پس ‌از طی این زمان در سلامت کامل به کشور خود برگردید، امروز اولین روز بستری شدن من در بیمارستان است. چهره‌های درهم ما چهار نفر با شنیدن این حرف از هم باز شد و برای اولین بار در طول زندگی‌ام بود که احساس خوشبختی می‌کردم. حسی که برای من تازگی داشت و مرا به اوج آسمان‌ها می‌برد. همراه با پدر و مادر این دختر نه آرام و بی‌صدا بلکه بلندبلند گریه می‌کردیم و می‌دانستیم که این بار طعم اشک‌هایمان شور نیست.

ارسال نظر