درد بی کسی (قسمت 39)
دوست دوران بچگی من که حالا برای خودش جوان رشیدی شده، درمانده بود که میان این هممیهنان گریان چه باید کرد بهناچار سرش را زیر انداخته بود و به پارکتهای کف سالن انتظار نگاه میکرد.
دوست دوران بچگی من که حالا برای خودش جوان رشیدی شده، درمانده بود که میان این هممیهنان گریان چه باید کرد بهناچار سرش را زیر انداخته بود و به پارکتهای کف سالن انتظار نگاه میکرد. آن لحظات روحانی را خیلی دوست داشتم و دلم نمیخواست تمام شود. پرستار مخصوص دختر را به بخش قرنطینه سرطان خون برد و از ما خواست برگردیم و تنها بهوسیله تلفن با او حرف بزنیم و اگر به ما نیاز ضروری داشتند، خبرمان خواهند کرد. پدر و مادر دختر هنوز هم تردید داشتند و نمیدانستند باید چهکاری انجام بدهند. دوستم گفت: ناراحت نباشید، روش معالجه در آمریکا با همه جای دنیا فرق میکند. بیمارستانهای اینجا هتلینگ عمل میکنند و بیمار تمام طول بستری بودن را در رفاه و آسایش کامل بسر میبرد که سه نوبت پرستار انحصاری دارد. ما میرویم و اگر دلتان هوایش را کرد میتوانید بیایید و از پشت شیشه اتاق قرنطینه او را تماشا کنید. میدانم برای پدر و مادرش سخت بود که دختر ۱۸ ساله بیمار خود را در بیمارستان یک کشور غریب به حال خود رها کنند اما دوستم به آنها گفت: به اطراف خود نگاه کنید آیا بهجز پرستاران و کارکنان بیمارستان که از لباس و آرم روی جیب یکنواخت در رنگهای مختلف استفاده کردهاند، کس دیگری را اینجا میبینید؟ تنها غریبههای این محل ما چهار نفر هستیم حالا بیایید برویم، آنها شماره تلفن دستی و منزل ما را دارند و اگر به وجود شما نیاز بود سریعاً اطلاع خواهند داد. چارهای نداشتیم باید بیمارستان را ترک میکردیم اما قبل از رفتن مادر دختر خواهش کرد اجازه بدهند پشت شیشه اتاق قرنطینه برود و بازهم دختر خود را ببینند و پدرش نیز این خواسته را داشت. دوستم موضوع را به مسئول شیفت گفت و او زن و شوهر را بهسوی شیشه اتاق قرنطینه راهنمایی کرد.