درد بی کسی (قسمت 51)

برای کسی بمیر که برایت تب کند!

برای کسی بمیر که برایت تب کند! این ضرب‌المثلی بود که پدر خدابیامرزم همیشه تکرار می‌کرد. شاید او هم پشت پرده آرامشی که داشت غوغایی بر پا بود. فکرش را هم نمی‌کردند حسرت دیگر آن بچه خام که حالا بزرگ‌شده نیست ولی هنوز هم افکار بچه‌گانه‌اش را دارد او امروز تجربه تازه کسب کرده زیرا برای مدت کوتاهی در جمع خانواده‌ای حضورداشته و عاطفه پدر و مادر را به فرزندشان لمس نموده است. چمدان خالی از سوغاتی را که تنها لباس‌هایم در آن بود کف هال گذاشتم و به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل نمودم تا استراحت کنم. ساعتی از خوابیدنم نگذشته بود که با صدای ضربه‌های مشت به در بیدار شدم. به‌سختی خودم را به پشت در رسانده و آن را باز کردم. چهره خشمگین مادر و خواهرم را روبرویم دیدم. مادرم بی‌درنگ گفت: پس سوغاتی بچه‌ها کجاست؟ چمدانت که پر از لباس‌های چرک است! با بی‌حوصلگی تمام گفتم: کدام سوغاتی مگر من هرکجا که می‌روم باید برای شما سوغاتی بیاورم؟ چرا نمی‌گذارید استراحت کنم، تازه خوابم برده بود. دوباره در را بستم اما ضربات بی‌امان ادامه یافت. در را باز و تکرار کردم: از فرط خستگی دارم می‌میرم. مادرم با عصبانیت تمام فریاد زد: به درک که بمیری. کاش موقع تولد مرده بودی که از نحسیت راحت شده بودم. دوباره در را بستم و روی تخت خوابم افتادم. اما مگر صدای غرغر مادر اجازه می‌داد که بخوابم. نزدیکی‌های ظهر چشم‌هایم را باز کردم و صدای زمزمه تعدادی را در هال شنیدم. آرام از روی تخت بلند شدم و پشت در اتاق رفتم و گوشم را به آن چسباندم. صدای مادر، خواهر و برادرانم بود که سعی می‌کردند آرام حرف بزنند. خواهرم می‌گفت: من مطمئن هستم یکی در زندگی‌اش پیداشده و درسش می‌دهد.

ارسال نظر