درد بی کسی (قسمت 72)
انگار داشت ماجرا خاتمه مییافت. مادرم که موفق شده بود همهچیز را جمع کند دوباره پیشانی مرا بوسید و گفت: آفرین میدانستم آینده و سرنوشت خانوادهات را به حال خود رها نمیکنی
انگار داشت ماجرا خاتمه مییافت. مادرم که موفق شده بود همهچیز را جمع کند دوباره پیشانی مرا بوسید و گفت: آفرین میدانستم آینده و سرنوشت خانوادهات را به حال خود رها نمیکنی و همیشه به فکر یکیک آنها هستی، حالا کیکت را بخور تا ببینیم چه میشود. مادرم و خواهرم و برادرانم از اتاق خارج شدند و در آخرین لحظه برادرم ایستاد و رو به من کرد و با همان چشمان بُراق شده و حالت طلبکارانه همیشگی گفت: منتظر صبح فردا هستم تا سرکاری که برایم پیدا میکنی بروم و بلافاصله از اتاق خارج شد و در را محکم به هم زد! حالا در اتاقم تنها نشسته بودم و در فکرم غوطهور که چگونه میتوانم برای روز بعد کاری فنی فراهم کنم تا برادرم مشغول شود؟ لحظات کوتاه و حساسی بود که میتوانست سرنوشتساز باشد. او تصمیمش را گرفته بود که راننده بیابان شود و حالا میخواست ما را در تنگنا بگذارد. چارهای نبود باید لباس بپوشم و از خانه خارج شوم تا افکارم بازتر شود. یادم آمد یکی از دوستان ابراهیم به کار روزنامهنگاری مشغول بود و در کار چاپخانه هم دستی داشت، تصمیم گرفتم همان روز به سراغ او بروم شاید بتواند کمکم کند. آدرس محل کارش را میدانستم. ماشین را از حیاط خانه بیرون بردم و حرکت کردم. او کارمند تنها دفتر جراید و مجلات شهر در خیابان شیخ بهایی بود. وقتی به آن دفتر رسیدم گفتند: به چاپخانه رفته تا روزنامه فردا را غلطگیری کند. آدرس چاپخانه را از مدیر دفتر پخش گرفتم. همان نزدیکیها بود بنابراین پیاده بهطرف آن رفتم. حسن آقا یعنی همان دوست ابراهیم پشت یک میز فلزی نشسته و درحالیکه قلمی در دست داشت مشغول اصلاح صفحهای از روزنامه بود. سلام کردم و کنارش نشستم. نگاهی به من انداخت و جواب سلامم را داد.