درد بی کسی (قسمت 73)
چند سالی جوانتر از ابراهیم و من به نظر میرسید اما پختهتر نشان میداد. شاید به خاطر این بود که با کتاب، روزنامه و چاپخانه ارتباطی تنگاتنگ داشت.
چند سالی جوانتر از ابراهیم و من به نظر میرسید اما پختهتر نشان میداد. شاید به خاطر این بود که با کتاب، روزنامه و چاپخانه ارتباطی تنگاتنگ داشت. رویش را برگرداند و از پشت عینک ظریف و باریکی که به چشم داشت نگاهی به من انداخت. موهای بلوند و بلندش که او را اروپایی جلوه میداد و سطح صورتش را گرفته بودند را کنار زد و دستی به ریشش که همرنگ موی سرش بود کشید و گفت: سلام از ماست آقا حسرت! شما کجا اینجا کجا؟ ما باید به دیدن شما بیاییم و از هنرمندی مثل شما روی عکستان امضاء بگیریم. چرا به این اینجا که پر از گردوغبار سرب است آمدهاید؟ احضار میفرمودید خدمت میرسیدیم. سروزبان خوب و دلچسبی داشت و که به شنونده آرامش میبخشید. از جا بلند شد و یک صندلی چوبی لهستانی کنار خودش گذاشت و به من تعارف کرد که بنشینم و از من دور شد. سروصدای ماشینهای چاپ آرامش محیط را به هم زده بود. نمیدانستم چگونه میتواند در اینجا تمرکز داشته باشد. غلطگیری کار مشکلی بود و حوصله زیادی میخواست. چیزی که در وجود من ذرهای از آن پیدا نمیشد. حالا حسن آقا در کنار من نشسته درحالیکه دو استکان چای و یک قندان پر از پولکی روی میز گارسه به ما چشمک میزند. بوی عطر چای دارجلینگ و رنگ چاپ و روغن چرخدندهها درهمآمیخته و شمیمی خاص به وجود آورده بود. فضای اینجا بوی هنرمندانهای داشت که البته از نوع مطبوعاتی آن بود. عینک ظریفش را از چشم برداشت و درحالیکه مشغول خوردن چای شده به من هم تعارف کرد و گفت: بفرمایید سرد میشود. میوه بدون هسته و پوسته است، قابل شمارا ندارد.