درد بی کسی (قسمت 77)
از زمانی که مصمم شدم همراه این خانواده برای معالجه آن دختر به آمریکا بروم تقریباً همه آموزشها را به امید ابراهیم رها کرده بودم و چون نمیدانستم این سفر چه قدر طول میکشد کلاسی در کانون برای هنرجویان نگرفته بودم ازاینجهت تا چهار پنج ماه عصرها را آزاد بودم و تنها شبها را باید برای سرپرستی و اجرای ارکستر به کاباره میرفتم.
از زمانی که مصمم شدم همراه این خانواده برای معالجه آن دختر به آمریکا بروم تقریباً همه آموزشها را به امید ابراهیم رها کرده بودم و چون نمیدانستم این سفر چه قدر طول میکشد کلاسی در کانون برای هنرجویان نگرفته بودم ازاینجهت تا چهار پنج ماه عصرها را آزاد بودم و تنها شبها را باید برای سرپرستی و اجرای ارکستر به کاباره میرفتم. عجیب بود صدای نواختن پیانو از کلاس ابراهیم میآمد! پیش خودم گفتم: تا اینجا آمدم سری به طبقه بالای کلوپ بزنم که اگر ابراهیم آمده باشد از او بخواهم مثل همیشه به من کمک کند و تماسی با دوستش حسن آقا در روزنامه داشته باشد و سفارش کند تا کار برادرم در چاپخانه سامان بگیرد. ابراهیم که چند سالی از سکونتش در اصفهان میگذشت هنوز نتوانسته لهجه آذری خود را فراموش کند. با صدای بلندی درباره نتها و صداهای ساز پیانو برای هنرجویانش حرف میزند و این صدا تا انتهای راهروی کلوپ طنین دارد. همانطور که توضیح میدهد روی کلیدها صداها و تنها را با گوش هنرجویان آشنا میکند. ابراهیم در امر آموزش تعهد خاصی دارد و تا مطمئن نشود گفتههایش برای شاگردان جا نیفتاده آموزش را رها نمیکند و بهسوی درس جدید نمیرود. کنار راهرو ایستادم و همانطور که به حرفهایش گوش میدادم تا چیزهای تازهای پیرامون موسیقی یاد بگیرم منتظر ماندم تا کلاسش تمام شود. نزدیک نیم ساعت شاگرد ایستاده در راهرو بودم درحالیکه خیلی چیزهای نو درباره صدای نتها به معلوماتم اضافه میشد. کلاس تمام شد و ابراهیم در میان هنرجویانش که بازهم رهایش نمیکردند و برای دریافت پاسخ سوألات خود از سر و کولش بالا میرفتند بهطرف من آمد. از فاصله ده متری برایش دست تکان دادم و او که پیدا بود خیلی خسته است با لبخند همیشگی جوابم را داد.