درد بی کسی (قسمت 148)
سعی میکردم انرژی بدهم درحالیکه خودم تهی از آن بودم. خندیدم و گفتم: نمیدانم، من که تجربه خوردن آبنبات و سردی را ندارم، خانواده ما اهل جنوب هستند و طبعشان گرم است و همیشه به دنبال غذاهای سر مزاج همچون آب دوغ خیار هستند، رنگ چهره دختر کمی باز شد و درحالیکه درازکش بود از جا بلند شد و راحت روی مبل نشست. آقای مدیر که حالا کمی آرامش گرفته بود دوباره معذرتخواهی کرد، خوشامد گفت و تعارف کرد تا شیرینی و میوه بخوریم، مادر دختر هم از مه و ماتی خارج شد و گفت: چرا زحمت کشیدید آقا حسرت، ما خودمان میوه و شیرینی خریده بودیم. گفتم: قابل شما را ندارد، این شیرینی سلامتی دخترخانم است و این سبد گل را هم آوردهام که از آن مراقبت کنید تا از کویت برگردم. مادر و دختر که به نظر میرسید از رفتن من خبر نداشتند پرسیدند: کی میروید؟ گفتم: فردا شب از فرودگاه تهران پرواز میکنم. ابراهیم برای اینکه جو را عوض کند گفت: البته منظورشان هواپیما است که پرواز میکند نه خودشان. بقیه خندیدند اما همه خندهها تلخ و ساختگی بود. نگران دختر بودم. او هنوز هم در وضعیت نقاهت پسازآن دوران قرنطینه تعویض خون در آمریکاست. کاش به این سرعت برنگشته بودیم و یکی دو هفته دیگر در آنجا میماندیم تا از بهبودی کامل او مطمئن میشدیم. باید خیلی مواظبش باشند. گفتم: دخترخانم شما که میدانستید باقلا برایتان خوب نیست نباید میخوردید. گفت: نمیدانم همسایههای ما هرروز باقلا میپزند و امروز یک بشقاب برای ما تعارفی آوردند، من تنها سه دانه از این باقلاها را بدون نمک خوردم و مادر اجازه نداد بیشتر بخورم، اما نمیدانم چرا بعدازآن احساس کردم ضعف همه وجودم را گرفته، فکر کردم شاید فشارم افتاده باشد. آقای مدیر بازهم خندید و گفت: حالا که حالت خوب و فشارت هم طبیعی شده پس دیگر ناراحت چه هستی؟ دختر هم همراه مادرش میخندد و میگوید: حق با شماست. معذرت میخواهم.