درد بی کسی (قسمت 162)

یک هفته از آمدن به کویت می‌گذشت. هنوز کسی برای جانشینی صوفیا پیدا نشده، هیچ‌کس حاضر نبود کاری را که او انجام می‌داد و مسئولیت‌های متعددش را بپذیرد. تازه مفهوم شعر «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی» را می‌فهمیدم. سال‌ها بود این زن بدون این‌که اعتراض و خواسته‌ای داشته باشد در کمال صداقت و نظم و ترتیب، امور مربوط به دفتر را به‌تنهایی انجام می‌داد و همیشه اسناد و مدارکش شسته‌ورفته بود، اما من هیچ‌وقت دقت نداشتم که به نحوی از او سپاسگزاری کنم، تنها در این فکر بودم تا درآمدهای بیشتر داشته باشم و هزینه ریخت‌وپاش‌های خانواده را تأمین کنم. پیداست او و شوهرش تصمیم داشتند کویت را ترک کنند چون در این مدت یک هفته شاهد بودم که به دنبال مشتری برای فروش خانه و اموالشان می‌گردند. بعد از بازگشت از گمرک کویت وقتی وارد دفتر شدم اذان ظهر را هم گفته بودند. صدای صوفیا را شنیدم که با زنی دیگر در حال صحبت بود، هر دو از جا بلند شدند و به من سلام کردند. صوفیا رو به آن زن که به نظر سی‌ساله می‌آمد کرد و گفت: خانم مارگارت از همکلاسی‌های من در دانشگاه آمریکایی‌هایی کویت بود که بعد از پایان تحصیلات هم ارتباطمان قطع نشده، ایشان ساکن العین هستند اما همیشه علاقه‌مند بودند کاری در کویت داشته باشند. چند روز پیش خبرشان کردم تا به اینجا بیایند که با شما برای کار در دفتر مذاکره کنند که امروز آمده‌اند.

ارسال نظر