درد بی کسی (قسمت 167)

مارگارت سینی را روی میز گذاشت و روبروی من نشست. گفتم: شما سال‌ها در کویت زندگی کرده‌اید و فرهنگ مسلمانان را خوب می‌دانید در اینجا و اصولاً در کشورهای اسلامی رسم نیست یک مرد و زن مجرد در یک آپارتمان زندگی کنند بنابراین تا زمانی که در کویت هستم شب‌ها برای خواب به هتل کَنده که درست روبروی دفتر شرکت است می‌روم و صبح روز بعد به شرکت می‌آیم که شما با خیال راحت در آپارتمان زندگی کنید. مارگارت خندید و گفت: این حرف‌ها چیست که می‌زنید، من و شما همکار هستیم و اتاق‌هایمان هم از هم جداست بنابراین می‌توانیم در کمال تفاهم و مثل دو دوست و همکار یا بهتر است بگویم یک رئیس و یک کارمند در کنار هم زندگی کنیم. گفتم: همه این‌ها که می‌گویی قبول دارم اما من در یک خانواده مسلمان به دنیا آمده و زندگی کرده‌ام و تعصبات خاص خودم را دارم بنابراین اگر برای اقامت شب‌ها به هتل بروم راحت‌تر خواهم بود. انگلیسی‌اش را غلیظ‌تر و نجوا کرد «نور مایند» و بعد بلافاصله به عربی گفت: مهم نیست. هر دو خندیدیم و مشغول خوردن کیک و قهوه شدیم تا به کارهای شرکت و آماده کردن اسناد و مدارک خروجی روز بعد بپردازیم، مارگارت جوان‌تر از صوفیا بود بنابراین سرعت عمل بیشتری در کارهایش دیده می‌شد، سرعت حرکت انگشتانش بر روی اعداد ماشین‌حساب و حروف ماشین‌تحریر قابل‌رؤیت نبود و محاسبات را با دقت بیشتری انجام می‌داد. بااینکه اطلاعات دقیقی از روند معاملات شرکت نداشت اما درزمانی کمتر از یک ساعت لیست کارهای جاری فردا را روی میز من گذاشت انگار سال‌ها در این دفتر کار کرده بود که می‌توانست اینگونه مسلط باشد.

ارسال نظر