درد بی کسی (قسمت 170)
در طول پرواز همه آن درگیریها ذهنی کویت کمی زدوده شده بود و دوباره صحنههای ضدونقیض ایران و معضلاتی که در انتظار رسیدن من بود همچون فیلم سینمایی در مقابل چشمان خسته و بستهام رژه میرفتند. خوشبختانه در کنارم پیرمردی نشسته بود که هم عینک داشت، هم سمعک و هم عصا و از لحظه نشستن روی صندلی به خواب عمیقی فرورفته بود بنابراین میتوانستم همچنان غرق خودم باشم و به مادر و خواهر و برادرانم که در انتظار نوکرشان بودند فکر کنم و بوتیک را که در روزهای آخر باشک و تردید و ناچاری به آن زن و شوهر مشکوک سپرده بودم و از همه مهمتر آقای مدیر و همسرش و آن دختر بیمار که مرا به زندگی تازه امیدوار کرده بود و دو لنچ باری در خلیجفارس که همه سرمایه من در آنها جمع شده بود و میان آبهای خروشان بهسوی ایران حرکت میکرد، همه اینها افکار یک جوان در آستانه بیستونهسالگی بود که در طول دوران زندگی تنها به خود متکی و هیچکس دست او را نگرفته بود. هواپیما بهآرامی در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست و پیرمرد کنار من پس از ساعتی خواب بیدار میشد و درحالیکه عینک جابجا شده خود را مرتب میکرد میپرسید: رسیدیم؟ در کنار گوشش با صدای بلند گفتم: پدر جان بله رسیدیم. زیر صندلی به دنبال عصایش میگشت و مرا متوجه سالهای آینده خودم و در سنین پیری میکرد که باید برای سیر کردن این خانواده همچنان این مسیر سخت و پراسترس را طی میکردم. قبلاً گفتم که وقتی از ایران میرفتم همه نابسامانیها از ذهنم دور میشد اما زمانی که از کویت به ایران برمیگشتم علاوه بر مشکلات باقیمانده در شرکت باید منتظر خبرهای ناگوار و محنتهای خانواده بودم.