درد بی کسی (قسمت 185)
به اصرار من قرار شد بعدازظهر اتومبیل را بیاورم و آقای مدیر و همسرش را به تخت فولاد بر مزار آن دختر ناکام ببرم. خانم آقای مدیر اصرار داشت برای ناهار به منزل آنها بروم اما من که میدانستم در چه بحرانی به سر میبرند نپذیرفتم. بااینکه دل کندن از آن خانه که هنوز هم بوی عطر نفسهای او را میداد و طنین آرام صدایش در همهجا پخش بود برایم سخت مینمود اما بهناچار خداحافظی کرده تا به ماتمسرای خود برگردم، جایی که کسی را نداشتم تا برایش گریه کنم و باورم داشته باشد. جایی که همیشه قبل از ورودم به آن منتظر دسیسههای تازهای میشدم که برایم چیده بودند. مادر، خواهر و برادرانم در خانه و روبروی تلویزیونی که سال قبل از کویت آورده بودم نشسته بودند و سریال آمریکایی روزهای زندگی را تماشا میکردند. در این محدوده تنها کسی که تلویزیون داشت ما بودیم. مثل همیشه توجهی به آمدن اولاد ارشد و برادر بزرگترشان که در حقیقت نانآور آنها بود نداشتند، تنها مادر جواب سلام مرا داد و گفت: شببهخیر حسرت، شام میخوری برایت بیاورم؟ برایم عجیب بود که به فکر شام من هم باشند! گرسنه نبودم جوجهکبابی که آقا فضلالله در آشپزخانه سالن برایم پخته بود سیرم کرده بود. جواب دادم: نه مادر، میخواهم استراحت کنم. گفت: بیا بنشین کمی باهم حرف بزنیم تا روحیهات عوض شود. گفتم: اجازه بدهید یکوقت دیگر و بلافاصله به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم. اتفاقاً خوابم نمیآمد، ولی نمیخواستم در آن جو سرد و بیروح حضور داشته باشم چون خودم باری عظیم از غم بر دوش داشتم، چمدانی که برای خانواده آقای مدیر آورده بودم هنوز در صندوقعقب ماشین بود، باید چند روزی بگذرد تا حال این زن و شوهر کمی مساعد شود که بتوانم سوغاتیهایشان را بدهم.