درد بی کسی (قسمت 216)

پیاده نشدم چون ناچار بودم جواب سوأل مشکل او را بدهم. بااینکه سال‌ها بود تبعه این امارت شیخ‌نشین شده بودم و تقریباً از همه قوانین آن اطلاع داشتم اما نمی‌دانستم چطور این دختر به‌راحتی در خیابان‌های کویت رانندگی می‌کند!

پیاده نشدم چون ناچار بودم جواب سوأل مشکل او را بدهم. بااینکه سال‌ها بود تبعه این امارت شیخ‌نشین شده بودم و تقریباً از همه قوانین آن اطلاع داشتم اما نمی‌دانستم چطور این دختر به‌راحتی در خیابان‌های کویت رانندگی می‌کند! تازه یادم می‌آمد که آن روز هم مرا با همین اتومبیل از بیمارستان به شرکت آورده بود. این باره خنده‌اش معنی دیگری داشت که توانسته بود مرا غافلگیر کند بنابراین از من می‌خواستم که زیاد بامغزم کلنجار نروم و به آن فشار نیاورم. کمی به چهره در هم من نگاه کرد و به‌آرامی گفت: خواهرم فرخ رو برایم مجوز گرفته، او و شیخ صباح که ولیعهد کویت است دوستان صمیمی هستند آنقدر که هر وقت به کویت می‌آید او را به ضیافت شام دعوت می‌کند. دیگر طاقت ماندن و شنیدن حرف‌های ماوراءالطبیعه را نداشتم شاید هم حسودیم می‌شد زیرا خودم را در مقابل او کوچک می‌دیدم. بدون اینکه حرفی بزنم از نازنین خداحافظی کردم و با افکاری درهم به‌طرف شرکت رفتم. همیشه بیش از یکماه یا حداکثر ۴۵ روز نمی‌توانستم در این امیرنشین بسته و محدود دوام بیاورم اما این بار با حضور این دختر علاقه چندانی برای برگشت به ایران نداشتم و متوجه نشدم چگونه سه ماه سپری شد. در این مدت چند بار روزهای تعطیل برای صرف ناهار به خانه باغ خانم فرخ رو رفتم که هر بار نازنین از من می‌خواست تا با او به وین بروم که درنهایت مصمم شدم بجای بازگشت به ایران خریدهای خود را به‌وسیله لنچ برای رابطم به بندرعباس بفرستم و خودم به‌اتفاق نازنین به اتریش رفته و چند روزی در آنجا بمانم و از آن طریق به وطن برگردم، او هم به این امر راضی شد چون معتقد بود دیدن وین مرا علاقه‌مند می‌کند که آنجا و در کنار او بمانم، واقعیت این بود که من هم علاقه نسبی به او پیداکرده بودم و بدم نمی‌آمد باهم ازدواج کنیم اما با همه بی‌مهری‌هایی که از مادر و خواهر و برادرانم دیده بودم نمی‌توانستم آن‌ها را به حال خود رها کنم و همچنان خودم را مسئول آینده‌شان می‌دانستم.

ارسال نظر