درد بی کسی (قسمت 262)

کلاس و دفتر ساده و بی‌پیرایه هم حال نزار مرا درک کرده و با سکوت تائید می‌کرد. ابراهیم مثل همیشه نت‌های موسیقی غم عمیق را در چشم‌ها و چهره من می‌خواند و ترجیح می‌داد همچون فضای کلاس بدون هنرجویش سوأل نکند و اجازه دهد خودم اگر علاقه‌مند بودم حرف را شروع کنم، پس از سال‌ها رفاقت و صمیمیت تنگاتنگ از اخلاق و روحیات هم به‌خوبی آگاه بودیم، حالا کلاس موسیقی تنها شاهد حضور شاگردی چون من و معلمی همچون ابراهیم بود. پیداست دوران سختی را می‌گذراند و به‌شدت خسته می‌شود، روزها در مدارس و شب‌ها را تا اواخر آن در کلاس خصوصی خودش می‌گذارند، این آن ابراهیم دهه چهل نبود، حالا چروک‌های فشار زندگی در پیشانی‌اش نمودار شده بود، کم‌حوصله به نظر می‌رسید اما سعی می‌کرد آن را زیر لبخند همیشگی‌اش پنهان کند، بالاخره طاقت نیاورد و با لهجه دلچسب آذری‌اش گفت: انگار کشتی‌هایت غرق‌شده، چرا اخم‌هایت را درهم‌کشیده‌ای؟ راستی کی از کویت آمدی؟ چه خبر؟ متوجه شد که زیاده‌روی کرده بنابراین ساکت ماند. از فلاکس کوچکش دو فنجان چای ریخت و بی‌مقدمه یکی از آن‌ها را برداشت و شروع به خوردن کرد، به او خیره شدم و از ته حنجره گفتم: نابود شدم ابراهیم، عراقی‌ها به گمرک کویت رفته‌اند و آنجا را هم چپاول کرده‌اند. به‌سختی خودم را کنترل می‌کردم که اشکم جاری نشود. ابراهیم که موضوع را فهمیده بود گفت جلوی خودت را نگیر، اینجا جز من و تو که یکی هستیم کس دیگری نیست، گریه کن تا آرام شوی. ابرهای سیاه‌درون چشمانم انگار منتظر همین حرف بودند تا باهم برخورد کنند. بی‌اختیار و همچون ابر بهاری شروع به باریدن کردند، جعبه دستمال‌کاغذی کلینکسی که برادرش از راه ترانزیت اروپا واردکننده آن بود را جلویم گذاشت اما اشک‌ها مهلت پاک کردن نمی‌دادند.

ارسال نظر