درد بی کسی (قسمت 286)

آن روز نزدیکی‌های غروب دخترعمویم درحالی‌که قابلمه‌ای از ته‌مانده غذای رستوران را زیر بغل داشت خمیده و خسته از کار روزانه برگشت و مستقیماً به اتاق کوچک و مخروبه کنار حیاط که به‌عنوان آشپزخانه همجوار دستشویی بود رفت.

آن روز نزدیکی‌های غروب دخترعمویم درحالی‌که قابلمه‌ای از ته‌مانده غذای رستوران را زیر بغل داشت خمیده و خسته از کار روزانه برگشت و مستقیماً به اتاق کوچک و مخروبه کنار حیاط که به‌عنوان آشپزخانه همجوار دستشویی بود رفت. یخچال زنگ‌زده و فرسوده‌ای گوشه آن بود که تنها چند بطری و مقداری هویج و چند ظرف سالاد که پیدا بود از رستوران آمده است درون آن قرار داشت. قابلمه را گوشه‌ای از درون یخچال گذاشت و بدون آنکه با کسی حرفی بزند به سراغ قوری چای که از صبح روی کتری چراغ سه‌فتیله مانده و چند قل خورده بود رفت و استکان را لبریز از چایی که همچون قیر سیاه شده بود کرد و با یک حبه قند شروع به خوردن نمود. به چشمان خسته‌اش خیره شدم و آرام گفتم: خسته نباشید. از ته حنجره و به‌سختی جواب داد: درمانده نباشید که البته بودم و امروز با تمام وجود آن را مقابل حسن آقا حس کردم. از جا بلند شد و به گوشه اتاق رفت و چادری روی خود کشید و گفت: باید یکساعتی بخوابم تا جان بگیرم. از بچه‌ها خواستم تا باهم در ایوان بمانیم که مادرشان استراحت کند و آن‌ها که انگار عادت کرده بودند و می‌دانستند باید اجازه بدهند مادرشان کمی بیهوش شود تا روز بعد را هم بتواند به کارگری در رستوران بپردازد قبول کردند. آن‌ها اصولاً و از کودکی بچه‌های آرام و بی‌سروصدایی بودند، گویا جبر زمانه شاخه‌هایشان را شکسته و زندگی را همین‌گونه که بود پذیرفته بودند و دلشان به قابلمه غذایی که هر شب مادرشان از رستورانی می‌آورد رضا می‌داد.

ارسال نظر