درد بی کسی (قسمت 287)

گفتم که بچه‌ها مظلوم بودند و این خصلت نیز نعمتی بزرگ برای من و مادرشان بود تا کمتر رنج ببریم.

گفتم که بچه‌ها مظلوم بودند و این خصلت نیز نعمتی بزرگ برای من و مادرشان بود تا کمتر رنج ببریم. آن‌ها حتی از محبت پدربزرگ، مادربزرگ، دایی، عمو، خاله و عمه به خاطر این تناقض ایجادشده در محیط زندگی محروم بودند. یک ماهی را به همان پنجاه هزار تومان کج دار و مریض طی کردم. جلسه‌های متعدد با دوستان یکرنگی همچون ابراهیم و حسن آقا و استاد رضا نتوانسته بود دردهای بی‌درمان ما را دوا کند، در این میان تنها ابراهیم بود که چند مدت یکبار و به‌عناوین‌مختلف رقمی کف دست من می‌گذاشت و برای دلخوشی می‌گفت نگران نباش به حسابت می‌نویسم و به‌موقع پس می‌گیرم. دخترعمویم تنها خدمتی که در طول حبس بودن به من کرده بود نگهداری از تابلوهای نقاشی نیمه‌کاره‌ام بود که در زیرزمین نمناک همان خانه خاک می‌خورد. حوصله نداشتم سری به آنجا بزنم، دلم نمی‌خواست به گذشته‌ام برگردم. مطمئن بودم افسوس خوردن زودتر از موعد مرا می‌کشد. از مادر و خواهر و برادرانم خبری نداشتم. در تمام مدتی که در زندان به سر می‌بردم فقط یکبار برادرم به سراغم آمد و همان تخم لق وکالت‌نامه را در دهان دخترعمویم شکست تا برای گرفتنش دست از سرم برندارد و عاقبت همان شد که نباید می‌شد. ابراهیم اصرار داشت حالا که از زندان بیرون آمده‌ام وکیل بگیرم تا دنبال پرونده خیانت‌درامانت فرش‌فروشان باشد که از چک‌های سپرده سوءاستفاده کرده بودند. آن‌ها علاوه بر خانه و اتومبیل، باغ و سالن آن را بجای قسمتی از چک‌ها برداشته بودند. ابراهیم معتقد بود شاید بشود دادگاه را مجاب کرد تا پرونده را مجدداً بررسی کند، شاید بپذیرد چک‌ها جنبه ضمانت بدهی‌هایی را داشته که اصل آن‌ها پرداخت شده بود.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار